میترسم از این همه دنبالِ نشونی از گذشته ها گشتن. از گرفتن ردِ هر تصویری، تا وقتی که میرسه به سال ها پیش. از خودم، وقتی به کوچه خالی نگاه میکنم و پر میشه از صداها و آدم ها. آدم هایی که نیستن. پر میشه از من، با یه دوچرخه آبی. میترسم از آفتاب ظهرِ تابیده به کف خیابون، وقتی نگاش میکنم و ناپدید میشه و به جاش برف میشینه روی زمین. از باز کردنِ صفحه اول کتابها و برگشتن به تاریخ ها میترسم. از شنیدنِ صدای بارون وقتی منو از یه صبحِ بهاری میگیره و تحویل یه عصرِ پاییزی میده. از نشستن روی نیمکتِ غریبِ همیشه همراهِ حیاط خوابگاه میترسم، وقتی اینجا روی تختِ اتاق، غرقِ در سقفم. من از فکر کردن به آینده ای که در اون به گذشته فکر میکنم میترسم. من از این حجمِ بی نهایتِ جا موندن میترسم..

3 اردیبهشت 1397