شهری که در آن زندگی میکنم را دوست ندارم. قلبم برایش نمیتپد. فکر میکنم آدم باید قلبش برای شهرش بتپد. توی خیابان هایش خاطره داشته باشد. اینجا شهر بی خاطره من است. هیچ چیزی را یادم نمی آورد. انگار هیچ وقت اینجا نبوده ام. راستش خودم را مهمان موقت میدانم. غیر از این باشد دلم میگیرد. دیروز اما فکر کردم شاید هیچ وقت فرصت ندادم خودش را به من بشناساند. فکر کردم شاید میشود دوستش داشت. شاید کوتاهی از من باشد. تصمیم گرفتم آشتی کنم. نگاهم به نیمه ی پر لیوان باشد. توی کوچه پس کوچه هایش خاطره بسازم. آدم هایش را تماشا کنم. خدا را چه دیدی؟ شاید این شهر هم بخواهد با من آشتی کند.

11 خرداد 1397