راستش از اون آدم هایی نیستم که وقتی یک نفر میمیره شروع میکنند به ساختن داستان های افسانه ای راجع به اون. برای همین منکر نمیشم که میم، هم اتاقیم، نه تنها رفیق گرمابه و گلستانم نبود، بلکه با هم اختلاف نظرهای زیادی هم داشتیم. منکر نمیشم که به یاد ندارم چیزی ازش یاد گرفته باشم. با این وجود روزها و شب های خوب هم کم نبودند. خنده هامونم. در نهایت اما فقط یه دوست معمولی بود.
چند وقت قبل برگشتم به اصفهان. با حالی که بدون شک جهنم بود. به امید اینکه سفر بهم کمکی کنه. راستش نکرد. اما اون شهر، یاد میم رو برام زنده کرد. وقتی از خیابون هایی گذشتم که باهم توش قدم میذاشتیم. توی اون حال جهنم، مرگ برگ برنده بود و همه چیز در مقابلش بی اهمیت. حتی غم.
دارم فکر میکنم هر آدمی رسالتی داره. رسالت بعضی آدم ها شاید توی مرگشون باشه. من اون برگ برنده رو، در حالیکه نزار ترین نسخه از خودم بودم، مدیون نبودن کسی بودم که بودنش کمکی بهم نکرده بود.

20 خرداد 1397