143. مرگ ناگهانی یک رویا!

چند ماه پیش به این نکته توجه کردم که بر اساس یه قانون نانوشته، هربار که قراره برم خونه‌ی دوستام، براشون شیرینی یا شکلات می‌خرم. بعد فکر کردم که چرا وقتی این همه خوراکی متنوع و هیجان‌انگیز توی دنیا وجود داره، مدام باید به یه گزینه‌ی تکراری رو بیارم؟ بعد هم نشستم و به انواع خوراکی‌های جایگزینی فکر کردم که خیلی از آدم‌ها در حالت عادی ریسک امتحان کردنشون رو نمی‌پذیرن و من می‌تونم به جای اون‌ها ریسک کنم. بعد از تصور خودم، در حالیکه دارم با مثلا یک بسته از اون پنیرهای شگفت‌انگیزی که همیشه از توی یخچال‌ فروشگاه محبوبم بهم چشمک می‌زنن، وارد خونه‌ی دوستم می‌شم، به وجد اومدم! بعد هم کرونا وارد ایران شد و قضیه‌ی مهمونی رفتن از بیخ‌وبن کنسل!
 

  • نظرات [ ۶ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۱۹ شهریور ۹۹

    142. آزادی تحمل‌ناپذیر دست‌ها!

    از اونجایی که ظاهرا رابطه‌ی بین زبان و تفکر یه رابطه‌ی دوطرفه‌س و ما نه تنها کلماتی رو انتخاب می‌کنیم که حامی تفکرمون هستن، بلکه کلماتی هم که به هر دلیلی به کار می‌بریم می‌تونن روی افکارمون اثر بذارن، تصمیم گرفته بودم روی واژه‌هایی که هر روز توی مکالماتم استفاده می‌کنم حساسیت بیشتری به خرج بدم و یکی از چیزهایی که تصمیم به حذفش گرفته بودم معذرت خواهی‌های کاملا بی‌دلیلی بود که بدون اینکه خطایی کرده باشم با بیانشون خودم رو در  جایگاه مقصر قرار می‌دادم و حتی به طرف مقابل می‌قبولوندم که حق داره بابت خطای نکرده از من طلبکار باشه.
    حالا نکته‌ی عجیبی که توی این مسیر بهش رسیدم، اینه که این عذرخواهی‌های بی‌اساس به قدری لقلقه‌ی زبانم شدن که با حذفشون از مکالماتم، خیلی وقت‌ها احساس می‌کنم جمله‌هام نصفه و نیمه توی هوا رها شدن و شبیه به آدمی که بعدِ سال‌ها به دوش کشیدنِ یه کیف روی شونه‌هاش، تصمیم می‌گیره با دستای خالی بره یه قدمی بزنه، همش حس می‌کنم جای یک چیزی خالیه و این رهایی زیادی غیرعادیه!
     

  • نظرات [ ۹ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۳ شهریور ۹۹

    141. !For heaven's sake

    ببینید؛ اگر به هر دلیلی توی زندگی شخصی‌تون آدمِ سهل‌انگاری هستید که مدام کارهاتون رو موکول می‌کنید به بعد تماشای قسمت n اُم فلان سریال، به قرار گرفتنِ نمودار احوالاتِ جسمی و روانی‌تون در بالاترین حالت و یا حتی به رُندترین ساعت و روز و ماه و سال و قرن ممکن، به خودتون ارتباط داره. اما زمانی که به هر نحوی اون کارهایی که دارید با تمام قوا به فردا می‌افکنیدشون، به شخص دیگه‌ای هم مربوط می‌شن، این دیگه اسمش سهل‌انگار بودن نیست؛ سهل‌انگارِ بی‌مسئولیتِ بیشعور بودنه. اگر تعجب نمی‌کنید، یا آدم‌ها رو چون برخلافِ شما سعی دارن استفاده‌ی کاملی از زمان‌شون داشته باشند دستمایه‌ی شوخی‌های احمقانه قرار نمی‌دین، بهتره بدونید کسانی هستند که برای تک‌تک فعالیت‌های روزانه‌شون برنامه دارن و اهمیتِ ویژه‌ای قائلن برای همون تیکِ به ظاهر کوچیک، که قراره بشینه رو‌به‌روی هرکدوم از این کارها. پس اگر به هر نحوی، به ثمر نشستن هر کدوم از این فعالیت‌ها که خیلی وقت‌ها زنجیره‌وار به هزار اتفاق دیگه هم منجر می‌شه، در گروِ مسئولیت‌پذیری شماست، مسئولیت‌پذیر باشید!
    هرچند که اگر این رفتار غیرمسئولانه کوچیکترین خللی هم در زندگی و برنامه‌ی شخص دیگری ایجاد نمی‌کرد، از زشتی اون چیزی کم نمی‌شد.
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۲ شهریور ۹۹

    140. البته که فراموش نمی‌کنم زمان‌هایی خواهند بود که گزینه‌ی درست، به تمامی در آغوش گرفتن غم‌هاست.

    این طور نیست که از نفس غمگین بودن خوشم بیاید؛ اما از پروسه‌ی مدیریت کردن غم‌ها لذت می‌برم و همین خودش کمی از تیرگیِ اصلی غم‌هایم کم می‌کند. راستش اگر عمیق‌تر نگاه کنم، این لذت ناشی از نفس مدیریت غم‌ها نیست؛ بلکه از آن جاست که دارم کاری را می‌کنم که سال‌های سال بلدش نبوده‌ام و به آن‌هایی که از پسش برمی‌آمدند غبطه می‌خورده‌ام. پدرم از آن آدم‌هایی‌ست که نمی‌توانند در یک لحظه‌ی خاص روی چندین تکلیفِ ولو ساده تمرکز کنند. مثلا وقت‌هایی که بخواهد سر میز شام از چیزی حرف بزند، تمام برنجش را بدون خورشت می‌خورد و ابدا هم هیچ مورد مشکوکی توجهش را جلب نمی‌کند. من این تک‌بعدی بودن را از پدرم به ارث برده و تمامی‌اش را در سیستم «غمگین بودن»‌م به‌ کار‌ گرفته بودم. هربار که از چیزی غمگین می‌شدم، امکان تمرکز روی هر بخش دیگری از زندگی را از دست می‌دادم؛ حتی اگر آن بخش، قدمِ پایانیِ رسیدن به هدفی بزرگ در زندگی‌ام بود. این بود که همیشه، آدم‌هایی که در لحظات غم‌بار، قرارهایشان را کنسل نمی‌کردند، کتاب درسی‌شان را پرت نمی‌کردند یک گوشه، برنامه‌ی ورزشی‌شان را بهم نمی‌زدند و .. در نظرم شگفت‌انگیز می‌آمدند. بله، اگر عمیق‌تر نگاه کنم، خوشحالی‌ام از این است که بعد از سال‌ها، دارم غمگین می‌شوم اما روی برنجم، خورشت می‌ریزم.
     

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۳۱ مرداد ۹۹

    139. Brutal? I don't think so

    می‌دونی؛ روزای اول بعدِ از دنیا رفتن میم، وقتی خاطره‌هامون رو مرور می‌کردم، خودم رو سرزنش می‌کردم که چرا فلان روز از دستش عصبانی شدم، چرا به خاطر بهمان اشتباهش محکم برخورد کردم و ..
    اما دیشب که دوباره یادش افتاده بودم، داشتم فکر می‌کردم با اینکه خیلی دلم می‌خواست دوباره بتونه برگرده، اما خودم رو به خاطر هیچ کدوم از عصبانیت‌هایی که بابتشون حق داشتم سرزنش نمی‌کنم. می‌دونی، موضوع اصلا این نیست که اون مرتکب خطای بزرگ یا نابخشودنی‌ای شده باشه، که نشده بود. موضوع اینه که من حق داشتم در اون لحظات، به تناسب اون اتفاقات خشمگین باشم. شاید اگر دنیا یه شانس دیگه بهش می‌داد و برش می‌گردوند، تصمیم می‌گرفتم که از اون به بعد از حقی که دارم صرف نظر کنم؛ ولی این فقط یه انتخاب بود. من موظف نبودم که در برابر خطای دیگران احساسات منفعلی داشته باشم؛ با این استدلال که اونا یه روزی قراره بمیرن.
    این روزا دارم فکر می‌کنم که به دست آوردن توانایی مجزا نگه داشتن احساساتی که توی موقعیت های مختلف داشتی، یه بخش مهم از پروسه‌ی بزرگ شدن و عامل تاثیرگذاری توی انتخاب مسیرت توی دو راهی‌های زندگیه. و این تداخل احساسات، فقط مربوط به داستان مرگ آدم‌ها نیست. اما شاید چون این به نوعی سنگین‌ترین اتفاقه، موفقیتت در اون، بتونه تضمین‌ کننده‌ی موفقیتت در موقعیت‌های دیگه هم باشه.
     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۲۴ مرداد ۹۹

    138. بازمانده (۲)

     

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۱۱ تیر ۹۹

    137. To rest in the nightmares

    ویکتور فرانکل در کتاب «انسان در جستجوی معنا» که شامل بخشی از سرگذشتش در اردوگاه‌های کار اجباری و رنج‌هایی‌ست که متحمل شده، توصیفات زیادی از شرایط اسف‌بار زندگی در این اردوگاه‌ها و انواع شکنجه‌های جسمی و روانی بیان می‌کند و گرچه هرکدام از آن‌ها، به تنهایی بسیار دردناکند، اما بخشی که هربار با یادآوری کتاب به ذهنم می‌آید و باعث می‌شود فکر کنم که کتاب در انتقال آن احساس رنج موفق شده این خاطره‌ است:
     


    هرگز از یاد نمی‌برم که چگونه یک شب با خُرخُر یکی از زندانیان از خواب پریدم. او ظاهرا گرفتار کابوس شده بود و به شدت دست و پا می‌زد. از آنجا که همیشه، به‌خصوص نسبت به افرادی که رویاهای هراس انگیز می‌دیدند یا هذیان می‌گفتند، حس ترحم داشتم، خواستم او را از خواب بیدار کنم، اما ناگهان دستم را پس کشیدم و به خودم آمدم که آن رویا هرقدر هم که هولناک باشد، به ناگواری و تلخی واقعیت زندگی اردوگاهی پیرامون ما نخواهد بود و من ناآگاهانه می‌خواستم او را از آن رویا به این زندگی رنج‌آور بازگردانم.


     

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۵ تیر ۹۹

    136.

    فکر می‌کنم چیزهای زیادی هستن  که درنهایت مجبورت می‌کنن بگی: بله. این هم یک تلاش بی‌نتیجه بود برای تجربه‌ی دوباره‌‌ی زمانی که برنمی‌گرده‌.

     

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۲۵ خرداد ۹۹

    135. ذکر هفته

    Anger makes you stupid
    .Stupid gets you killed

     

    The walking dead -

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱۲ خرداد ۹۹

    134. !Do not eat the marshmallow

    در روز n اُم قرنطینه، احساس می‌کنم برخلاف چیزی که تصور می‌کردم، بزرگترین سختی این دوران نه خانه‌نشینی و از دست دادن روزهای بهار است، و نه ساختن نوع جدیدی از روزمرگی و مقاومت در برابر بازگشت افسردگی. چیزی که تحمل این روزها را بیشتر از همه دشوار کرده، تحملِ این روزها در مجاورت آدم هایی است که طاقت ایجاد ساده‌ترین تغییرات در سبک زندگی‌شان را نیز ندارند و با اجتناب نکردن از حتی قابل‌ اجتناب‌ترین کارها، تلاش بی‌وقفه‌ی دیگران را ضایع می‌کنند. آدم‌هایی که اعمال به ظاهر کوچکشان، حکم همان نیروی جزئی را دارد که به اولین مهره‌ی دومینو وارد می‌شود. 

    امروز به یاد یکی از آزمایش‌های مشهور روان‌شناسی افتادم به نام آزمایش مارشمالو. در این آزمایش که اولین بار توسط والتر میشل انجام شد، کودکی را وارد اتاقی می‌کنند که روی میز آن یک مارشمالو قرار دارد. فرد بزرگسالی که همراه کودک است به او می‌گوید که می‌تواند مارشمالو را بخورد، اما اگر تا زمانی که فرد بزرگسال از اتاق بیرون می‌رود و بازمی‌گردد (معادل ۱۵ دقیقه) از خوردن آن اجتناب کند، یک مارشمالوی اضافه به عنوان جایزه دریافت خواهد کرد. تنها یک سوم از کودکان شرکت‌کننده توانستند با کنترل خودشان به مدت ۱۵ دقیقه، یک مارشمالوی دیگر هم دریافت کنند.

    گرچه این آزمایش در ابتدا برای بررسی روش‌هایی انجام شد که کودکان برای ایجاد خودکنترلی استفاده می‌کنند تا بتوانند با به تاخیر انداختن لذت‌های کوچک اما فوری، لذت‌های بزرگتری را در زمان طولانی‌تری به دست‌ آورند، اما سال‌ها بعد، با رسیدن این کودکان به سنین بزرگسالی، آن‌ها دوباره مورد بررسی قرار گرفتند و آشکار شد که کودکانی که توانسته بودند خوردن یک  مارشمالو را برای  به دست آوردن دو مارشمالو به تعویق بیندازند، نسبت به دیگران، از نظر سلامتی، تحصیلی، شغلی و حتی در ازدواجشان موفق‌تر هستند.

    یادآوری این آزمایش از یک جهت امیدوار کننده بود. اینکه کسانی که قادرند از لذت‌های کوچکی که اکنون و در این شرایط بحرانی برایشان فراهم است چشم‌پوشی کنند تا در طولانی مدت لذت بزرگ‌تری که همان رسیدن به شرایط کنترل بیماری است را به دست آورند، بر اساس توانایی بیشترشان در خودکنترلی، حداقل در شرایط مشابه شانس موفقیت بیشتری خواهند داشت. اما این همه‌ی داستان نیست.
    آزمایش‌های مشابه بسیاری بعد از آزمایش مارشمالوی اولیه یا استفورد انجام شده که متغیرهای دیگری هم در آن‌ها مورد مطالعه قرار گرفته است. در یکی از این آزمایشات، کودکانی که توانسته بودند در مدت زمان مورد نظر خود را کنترل کنند، مارشمالوی وعده داده شده را دریافت نکردند! احتمالا تعجب نخواهید کرد اگر بدانید این افراد وقتی دوباره در شرایط مشابه قرار گرفتند، یک مارشمالوی نقد روی میز را به  دو مارشمالوی نسیه ترجیح دادند. 

    داشتم فکر میکردم در شرایطی شبیه به شرایط امروز ما، که نتیجه‌ی خودکنترلی و به تاخیر انداختن لذت‌های فوری‌مان تنها در گروی اعمال خودمان نیست، این کوتاهی دیگران، نه تنها قادر است مسیر بحران کنونی را به بیراهه بکشاند، بلکه می‌تواند این نتیجه را در بحران‌های مشابه احتمالی آینده نیز به شکل تشدید شده‌ای تکرار کند.
     

  • نظرات [ ۵ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۵ خرداد ۹۹
    آرشیو مطالب