93. But when we do, we really mean it

ما برای هر "دوست دارم" و "دلم برات تنگ شده" ای یه "منم همینطور" با ر اضافه کنار نمیذاریم و شما بهمون میگید بیشعورِ یبس. ما نمیگیم تا ابد باهاتون می مونیم و وعده وعید نمیدیم و شما فکر میکنید سر و گوشمون میجنبه. ما وقتی حال و حوصله نداریم دعوتتون نمیکنیم بیاید داخل و عوضش توی دلمون نمیگیم کاش زودتر شرتون رو بِکَنید و شما میگید ما آداب اجتماعی سرمون نمیشه. ما از ترس اینکه غد به نظر نرسیم مدام بچه هاتون رو پرت نمیکنیم  هوا و قربون صدقه قیافه معمولیشون نمیریم. ما عکس پنجاه نفر رو پست نمیکنیم توی پیجمون و زیر هر پنجاه تا نمینویسیم "بهترین رفیق"! ما خیلی کارارو نمیکنیم و خیلی حرفارو نمیزنیم و از خودمون شخصیت خود ککه پنداری میسازیم تو ذهن شما. ولی عوضش این ماییم که اگه بگیم دوست دارم، دلم برات تنگ شده، بیا تو یه چایی بزنیم، بهترین رفیقی یا بچه ت خیلی نازه، بالای ۹۵ درصد میتونید مطمئن باشید اینا تلاش واسه نایس بودن نیست! اصله، اصل!

  • نظرات [ ۵ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۲۱ اسفند ۹۷

    92. هشت مارس

    اینکه زنی به دنبال حقوق خودش باشه، لزوما به معنی برابری خواهی اون زن نیست. قبلا گفته م و باز هم میگم. وقتی برای برابری تلاش میکنی، همونقدر که دنبال پس گرفتن حقتی، باید دنبال پس دادن حقی که مال تو نبوده هم باشی. من فکر میکنم این چیزیه که اصالت مبارزه ت رو نشون میده، آدم های بیشتری رو باهات همراه میکنه، و شانس بیشتری برای پیروزی بهت میده.


    + روزتون برابر :)

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷

    91. قضاوت

    یه چیزی که احتمالا برای همه مون پیش اومده اینه که نقدی به رفتار کسی وارد کردیم و جواب گرفتیم: "تو نمیتونی من رو قضاوت کنی!"

    خب! راستش من فکر میکنم این جمله در خیلی از موارد تبدیل شده به نوعی فرار رو به جلو و توپ رو در زمین دیگری انداختن برای فرار از پاسخگویی. آیا ما واقعا حق قضاوت دیگران رو نداریم؟ البته که داریم! زندگی سرشار از موقعیت هاییه که قضاوت مارو میطلبن. ما برای تعامل با دیگران به قضاوت کردن اونها احتیاج داریم. چیزی که اشتباهه نفس قضاوت نیس، بلکه قضاوت و حکم دادن بر مبنای شواهد ناکافی و نامربوطه. درست شبیه به یه قاضی که نمیتونه بدون شواهد محکمه پسند کسی رو محکوم کنه. ما نه تنها حق قضاوت دیگران رو داریم بلکه به اون نیاز داریم. گفتنِ "تو حق نداری من رو قضاوت کنی" به کسی که داره با دلایل منطقی ما رو نقد میکنه همونقدر مسخره س که متهمی توی دادگاه خطاب به قاضی که ادله محکمی برای محکوم کردن اون داره بگه: "جناب قاضی، شما اجازه ندارید من رو قضاوت کنید!"

    به جای فرار از قضاوت، درست قضاوت کنیم و بخوایم که درست قضاوت بشیم. اصلا به قول رابیندرانات تاگور : "آنکه از قضاوت میترسد، از عدالت ترسیده است."

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۱۴ اسفند ۹۷

    90. خاکستری، واقعی ترین رنگ است

    ذهن آدمیزاد اصولا قادر به هضم کردن پارادوکس ها نیست. یعنی نمیتونه به طور همزمان دوتا چیز متناقض رو قبول کنه، مگر اینکه اصلا متوجه این تضاد نشده باشه به هر دلیلی. برای همینه که آدم  هایی که عادت به بت سازی دارند به طور ضمنی ویژگی دیگه ای  هم در خودشون پرورش میدن. بت ساز ها به تحریف گرانِ واقعیتِ قهاری تبدیل میشن. چون اصولا هیچ کسی بری از خطا و اشتباه نیست. و وقتی بت شخصی خطا میکنه، قبول همزمان اون اشتباه و این تصور که اون بت عاری از خطاست ممکن نیست. اینجاست که شخص دست به تحریف واقعیت میزنه و اون رو انکار یا جوری برای خودش توجیه میکنه که جلوی شکستن بت رو بگیره.

    بت لزوما یک شخص نیست و میتونه یک جریان فکری باشه. یک نوع خاص از حکومت باشه. 

    خلاصه اینکه، بت سازی چیزی فراتر از ستایشِ بیش از اندازه ست. بت سازی دروازه ایه به سمت زیر پا گذاشتن حقایق.

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۷ اسفند ۹۷

    89. ابله!

    دو شب در هفته رو سنگم از آسمون میبارید میرفتیم فلافلی رسول. سه شنبه و جمعه. غیر یه بار. یه سه شنبه که تو راه فلافلی ناپدریش زنگ زد. هیچی نگفت. فقط گریه کرد. میم گریه هم نکرد. فقط راهشو کج کرد سمت ترمینال. رفت تبریز. وقتیم برگشت دیگه میم نبود.

    جمعه بود. مغازه هم شلوغ تر از همیشه. گردن دراز کرد گفت آقا رسول همون همیشگی! بعد انگاری خیلی کیف کرده باشه از حرفش زد زیر خنده. گفتم ابله! خندیدم. گفت خودتی و باز به خودش پیچید. گفتم این اداها واسه اوناس که عصر به عصر قهوه شونو تو فلان کافه میخورن و تهوع تورق میکنن. دیگه چارتا دونه فلافل و دو پره خیارشور این حرفا رو نداره که! باز خندیدیم. گفتم پاشو برو دوتا نوشابه بیار از تو یخچال. مال من زرد باشه. گفت تو هنوز به نوشابه نارنجی میگی زرد؟ گفتم تو خوبی! خودم بلند شدم. دوتا میز اونورتر یه دختر پسره نشسته بودن. پسره کاپشن احمدی نژادی تنش بود. دختره رو یادم نیس. رد که میشدم شنیدم پسره بش میگه "به خدا من بدون تو نمیتونم". دوتا نوشابه زرد برداشتم و برگشتم سر میز. گفتم میم؟ گفت ها؟ گفتم یه چیزی میگم ولی برنگرد. گفت باشه. گفتم اون پسره پشت سرت که کاپشن احمدی نژادی داره .. سرشو چرخوند سمت پسره! گفتم به خدا تو خیلی ابلهی! گفت خودتی! خب حالا چی شده پسره؟ گفتم داشت به دختره میگفت بدون تو نمیتونم! لعنتی دوباره سرشو چرخوند سمت پسره! گفت این؟! گفتم لااقل با انگشت نشون نده ابله! گفت خودتی! بعد آرومتر یه جوری که انگار داره از یه شکست مفتضحانه حرف میزنه گفت هیشکیم نبود که بدون ما نتونه .. بش نمیومد این حرفا. فکر کردم شوخیه لابد. گفتم ابله و خندیدم. تکیه کلامم شده بود. آقا رسول سینی فلافل رو گذاشت رو میز. میم گفت خودتی! آقا رسول گفت بله؟! گفتم هیچی. دست شما درد نکنه. رفت. یه گاز زدم به ساندویچم و گفتم راستی یکشنبه میای بریم شهر کتاب؟ بعد کلاسم؟ گفت اووه، حالا کو تا یکشنبه! گفتم دو روز دیگه س دیگه! گفت دو روز واسه ما که هر روزمون قد یه عمر میگذره خیلیه .. گفتم خدایی قشنگ بود! گفت من خودم یه پا تهوعم.  بعد دیگه حرف نزدیم تا ساندویچا تموم شد. بلند شدم حساب کنم. جمعه ها نوبت من بود. سه شنبه ها نوبت اون. میدونستم میشه دوازده تومن. دو تا ساندویچ و دو تا نوشابه. ولی طبق عادت پرسیدم چقدر شد؟ دست کردم توی کوله م ولی کیف پولم نبود. برگشتم سرمیز. گفتم مثکه من کیف پولم رو جا گذاشتم خونه! بی زحمت تو حساب کن. گفت پس چطوری اومدی تا اینجا؟ گفتم عین سر راه رسوند منو. ابروشو انداخت بالا. گفتم بابا دروغ که ندارم بگم! فردا پس میدم! خندید و  رفت حساب کنه. بیست تومن گذاشت رو پیشخوان. هشت تومن پس گرفت. اسکناسارو گرفت جلوم گفت دیگه منم و همین هشت تومن. گفتم چار تومنم پول تاکسی. تویی و همین چارتومن!  زدیم بیرون. سمت خطی ها. گفت خودکار داری؟ گفتم مداد دارم. واسه چی؟ گفت بده. دادم بش. یه تیکه کاغذ از جیب پالتوش دراورد و یه چیزی نوشت تا زد داد دستم. گفت فردا بخونش. گفتم باشه! داشتم تای کاغذ رو باز میکردم که بخونم، شیرجه زد سمتم. گفت جان مادرت فردا بخونش! گفتم چته حَیَوان؟ گفت بگو جان مادرم. گفتم باشه بابا جان مادرم! رفت عقب.

    جلوتر یه پسره داشت کمانچه میزد. نفهمیدم سوز سازه یا سوز سرما. گفتم بجنب بریم یخ کردیم! خم شد هشت تومن رو گذاشت جلوی پسره! گفتم ابله میخوای به راننده بوس بدی که ببردمون؟ گفت اولا که خودتی! دوما پیاده میریم راهی نیست که! خم شدم چارتومن از هشت تومنو از تو بساط پسره برداشتم. گفتم آقا شرمنده! وسط ساز زدن خنده ش گرفت. بعد رو به میم گفتم تو با زندگی مجردیت حال میکنی! من دیر برسم جام تو خونه نیست! گفت میارزه ها؟ گفتم باشه یه شب که بابام نیست.

    فردا صب که تلفن زنگ زد تا خونه ش پا برهنه دوییدم. چار پنج تا در فاصله مون بود. اشرف خانوم صابخونه ش نشسته بود رو پله ها. میگفت یا حسین! یا حسین! در باز بود. گفت نرو. بری آرزو میکنی هیچ وقت نمیدیدی.. نرفتم. بعد مردم جمع شدن و شلوغ شد. یه ساعتم نشد که بردنش. برگشتم خونه. کاغذ مچاله رو از جیبم دراوردم. اشکام غلتید. داد زدم ابله! ابله! تای کاغذ رو باز کردم. نوشته بود "خودتی!"

  • نظرات [ ۶ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۴ اسفند ۹۷

    88. اعتراف تلخ شبانه

    میدونید؟ من به یه روحانی که سوار سورتمه شهربازی شده زل نمیزنم. حتی اگه کسی با تعجب اونو بهم نشون بده واکنش تندی نشون میدم. ولی یه جایی توی عمق وجودم، برای یه زمان خیلی کوتاه، شاید برای چند صدم ثانیه، حتی بدون اینکه خودم بفهمم، سورتمه و روحانی به عنوان دو چیز جمع ناپذیر بولد میشن.

    میدونید؟ من به دختری که سیگار میکشه زل نمیزنم. چون از نگاه جنسیت زده متنفرم. خون خونم رو میخوره اگه کسی بگه دختر که سیگار نمیکشه. ولی برای یه زمان خیلی کوتاه، شاید برای چند صدم ثانیه، حتی بدون اینکه خودم بفهمم، نگاهم متفاوت از نگاهیه که به سیگار لای انگشتای یه پسر دارم.

    میدونید؟ من نژاد پرست نیستم. عمیقا معتقدم این جزو احمقانه ترین چیزهاییه که میتونستم باشم. ولی وقتی با عزیزان افغان همون رفتار عادی و محترمانه ای رو دارم که با هموطنای خودم دارم، یه جایی توی عمق وجودم که نمیدونم کجاست، برای چند صدم ثانیه، حتی بدون اینکه خودم بفهمم، تصویر خجالت آور و مشمئز کننده ای از لطف کردن نقش میبنده.

    میدونید؟ امشب که به اینها فکر میکردم غمگین بودم. غم آدمی که با کلیشه هایی بزرگ شده، که حتی عقاید غیرتحمیلی هم نتونستن کامل از بین ببرنشون ..

  • نظرات [ ۱۰ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۳۰ بهمن ۹۷

    87. آمار!

    یک چیزی هم وجود دارد به اسم علم آمار! آمار شامل آماره هاییست که خودشان از طریق فرمول هایی عریض و طویل، آن هم بعد از در نظر گرفتن یک سری پیش فرض ها محاسبه میشوند. مثلا آماره ی همبستگی که ارتباط بین دو یا چند متغیر را نشان میدهد. مثل ارتباط بین اهل شهری بودن و داشتن فلان ویژگی ! تصور کنید این آماره عددی قوی مثل هشت دهم باشد. آیا میتوان نتیجه گرفت بین اهل آن شهر بودن و داشتن ویژگی مذکور ارتباط وجود دارد؟ خیر! ابتدا باید روی همین آماره آزمون معناداری انجام شود و با توجه به تعداد نمونه ( با فرض اینکه عمل نمونه گیری درست انجام شده باشد که آن هم در دقیق ترین حالت خالی از خطا نیست) میتوان فهمید عدد به دست آمده اصلا معنادار هست یا نه!

    این ها را گفتم که بگویم صحبت های عادی و شوخی های روزمره به کنار، اما دفعه بعدی که با ژست آدمی متخصص و از روی تجربیات انگشت شمار خودمان داشتیم افاضاتی نظیر اصفهانی ها خسیسند، دکترها پولکی هستند، زن ها از مردها بهمان ترند و ... میکردیم کافی است سر بچرخانیم. علم آمار را خواهیم دید که گوشه ای نشسته و دارد به ما بیلاخ نشان میدهد!

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲۵ بهمن ۹۷

    86. بها

    زندگی میدون بده بستونه. میدون به دست اوردن و دست کشیدن. آدم برای رسیدن به قله رویاش، هزارتا رویای دیگه رو تو دامنه جا میذاره. زندگی میدون هزینه دادنه. هر آدمی یه گوشه قلبش قبرستون رویاهای دست نیافتنیه. رویاهایی که هزینه شدن. زندگی بی هزینه، یه خیال خام کودکانه ست، که با پا گذاشتن به دنیای خاکستری بزرگسالی، محو میشه ..

  • نظرات [ ۸ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۲۲ بهمن ۹۷

    85. !To choose , is all you can choose

    روی صندلی جلو منتظر پر شدن تاکسی نشسته بودم که دو تا پسرِ احتمالا 3-22 ساله اومدن تو. مشغول صحبت بودن. کنجکاو شدم و از اونجا که نه می‌شناختمشون و نه حتی می‌دیدمشون، خودمو قانع کردم که گوش دادن به حرفاشون خیلی نمیتونه ایراد داشته باشه! بعد گوشامو تیز کردم! یکیشون که رشته کلام رو به دست گرفته بود و زیاد به اون یکی امون نمیداد، داشت از قرار گذاشتن با دوست دخترش حرف میزد و کم‌کم رسید به اینجا که :« چه معنی داره آدم وقتی با یه دختر میره بیرون، دختره حساب کنه؟» چشمام چهارتا شده بود که با جمله بعدیش برق از کله‌م پرید! «آدم به مردونگی‌ش برمیخوره!»
    چند دقیقه بعد پیاده شده بودم و داشتم باقی مسیر رو پیاده گز میکردم و یکی توی مغزم مدام میگفت : «آدم به مردونگی‌ش برمیخوره!»
    بعد به نسل خودمون فکر کردم. نسلِ گرفتار بین سنت و مدرنیته. آدم‌هایی که روابطی فرای سنت‌های قدیمی، ولی با قوانین سنتی رو تجربه میکنن. بعدتر به خودم فکر کردم. بیشتر از همه به خودم.
    یادِ احمدِ فیلم گذشته افتادم. وقتی داشت میگفت:« نمیشه تا آخر عمر یه پات اینور جوب باشه یه پات اونور جوب. بالاخره یه جا جوب گشاد میشه!»

  • نظرات [ ۵ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۱۹ بهمن ۹۷

    84.

    و ما،
    زمستان دیگری را سپری خواهیم کرد.
    با عصیان بزرگی که درونمان هست
    و تنها چیزی که گرممان می‌دارد،
    آتش مقدس امیدواری ست ..


    - ناظم حکمت
  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۱۱ بهمن ۹۷
    آرشیو مطالب