اینکه من ساعت پنج و نیم صبح، بدون اینکه حتی از روی تخت بلند بشم، هندزفری به گوش دارم توی تاریکی میرقصم چه معنیای میتونه داشته باشه؟
اینکه من ساعت پنج و نیم صبح، بدون اینکه حتی از روی تخت بلند بشم، هندزفری به گوش دارم توی تاریکی میرقصم چه معنیای میتونه داشته باشه؟
یک دورهی چند ماهه وجود داشت که توش من و سارا به طور پیوستهای تقریبا هر روز چت میکردیم و یک عالمه دیتای بااهمیت و بیاهمیتِ روزانه رو ثبت کردیم در جریانش. پیوستگیش باعث میشه تقریبا هر وقت بخوام بدونم پارسال این موقع داشتم چهکار میکردم، بتونم بهش رجوع کنم و تعداد زیاد پیامها باعث میشه خیلی چیزها برام تازگی داشته باشه چون قاعدتا کلیشون رو فراموش کردم. خلاصه که منبع غنیایه و خیلی سرگرمکنندهست خوندنشون و فهمیدن اینکه کجاها تغییر کردم و شاید متوجه نشدم، و یا برعکس کجاها، همون مدلی هستم که بودم. امشب که برگشته بودم یک تاریخی رو چک کنم تهش رسیدم به یک جایی که سارا ازم پرسیده آیا فکر میکنم که انجام دادن فلان کار احمقانهست یا نه؟ منم بهش جواب دادم: «به هیچ وجه احمقانه نیست. اگر هم احمقانه باشه دلیلی برای انجام ندادنش وجود نداره.»
فکر کنم اگر بخوام خودم رو به کسی معرفی کنم، یکی از چیزهایی که در موردم کلیدیه و باید بگم، اینه که من هیچوقت ناامید نمیشم. منظورم این نیست که آدم سرسخت یا جنگندهای هستم، که نیستم. فقط سختیها باعث نمیشن فکر کنم اوضاع قرار نیست درست بشه. حتی وقتهایی که دارم به تموم کردن زندگی فکر میکنم هم ابدا ناامید نیستم. چیزی که عقبم میکشه اینه که خستهم و نتیجهی مطلوب هم برام اونقدری جذاب نیست که محرکم باشه؛ پس ترجیح میدم اصلا توی مسابقه نباشم. فعلا ایدهای ندارم که این خوبه یا نه. یک بار نوشته بودم که امید اورریتده و منظورم امید داشتن به یک اتفاق بهخصوص بود. اینجا اما منظورم خیلی کلیتره. مثل امید به اینکه زندگی درنهایت ارزشش رو خواهد داشت. برای همین فکر میکنم احتمال اینکه یک روزی به چشم superpowerام بهش نگاه کنم کم نیست.
از اونجایی که در دفعاتی که من توی پستهام اشاره کردم به یادگیری زبان فرانسوی، چندین نفر اومدن و گفتن که اونهام توی این مسیر هستن و یا علاقه دارن بهش، تصمیم گرفتم منابعی که برای خودم مفید هستن رو گاهی اینجا هم معرفی کنم. امروز هم میخوام با یک پادکست شروع کنم که خیلی خیلی برام کمککننده بوده تا به اینجا:
پادکست رو با جستجو کردنِ دو تا عبارت میتونید پیدا کنید. اولی Le Cottongue Podcast که عنوانیه که اوایلِ ساختنش براش در نظر گرفتن، و دومی InnerFrench که بعد از اینکه کمی رشد میکنه بهش تغییر نام پیدا میکنه. این پادکست برای زبانآموزهای چه سطحی مناسبه؟ خود Hugo که تولیدکنندهی پادکسته میگه اون رو برای سطح اینترمیدیت ساخته چون برای دو انتهای طیفِ یادگیری کلی منبع وجود داره، ولی کسایی که در وسط قرار دارن دسترسی کمتری دارن به منابع خوب. تا جایی که یادمه اما من وقتی شروع به گوش دادن بهش کردم، هنوز A1 رو تموم نکرده بودم و فکر میکنم حداقل 60-70 درصدش رو میفهمیدم. پس اگر هنوز در سطح اینترمیدیت نیستید، باز هم میتونید بهش یک شانس بدید تا ببینید براتون مفیده یا نه. چیزی که من خیلی در مورد این پادکست دوست دارم چیه؟ اینکه با سادهسازی جملات و پایین آوردن سرعت صحبت کردن، به شما این فرصت رو میده که با وجود پیشرفته نبودن سطحتون، بتونید به موضوعاتی گوش بدید که چندان ابتدایی نیستن. مثلا مسائل سیاسی، اجتماعی، روانشناسی، تاریخی و ... امتیاز بعدی چیه؟ اینکه میتونید متنِ کامل هر اپیزود رو توی سایتشون پیدا کنید. بنابراین هرجایی رو که متوجه نشدید میتونید به راحتی چک کنید. فقط اینکه برای دسترسی به این قسمت، باید حتما اول توی سایت ثبتنام کنید. طول هر اپیزود هم حدودا سی دقیقهست که فکر میکنم برای یک پادکست آموزشی کاملا مناسبه. نه خیلی کوتاه، و نه خیلی طولانی و خستهکننده. چیزی که مهمه بدونید، اینه که به مرور زمان، سرعت صحبت کردن بالاتر میره، پس مهمه که اپیزودی که برای گوش دادن انتخاب میکنید اپیزود شمارهی چنده. و آخرین چیزی هم که میخوام بگم اینه که اوایل تمام اپیزودها رو خود Hugo ضبط میکرد و بخش زیادی از علاقهی من هم به خاطر حرف زدن سلیس و واضح این فرده. اما گویا از یک جایی به بعد، شخص یا اشخاص دیگهای هم باهاش همکاری کردن، که من واقعا ایدهای ندارم چهقدر کیفیت کار رو حفظ کردن، چون هنوز به اون بخشها نرسیدم. خلاصه که همین. امیدوارم اگر بهش گوش کردید، لذت ببرید!
آدرس سایت: InnerFrench
چند سال پیش، یک شب با م. نشسته بودیم روی نیمکت همیشگیمون توی حیاط خوابگاه و احتمالا وسط یکی از مکالمههای منحصربهفردمون بودیم که بهم گفت: تو خیلی زیاد حرف میزنی ولی تهش آدم هیچی ازت نمیدونه.
با عقل اون زمانم فکر میکردم داره ازم تعریف میکنه. الان میفهمم حرفش باید چه زنگ خطری میبود.
چند شبی که ع. خونه نبود من توی اتاقش میخوابیدم. برعکسِ اتاق من، اونجا پنجرهای داره که رو به کوچه و ساختمونهای دیگه باز میشه و برای من که شبزندهداری دیگه جزء ثابتی از زندگیم شده، وجود دریچهای که مانع از حبس شدنت توی حجم تاریک یک چهاردیواری بشه غنیمته. این چند شب، پرده رو تا نیمه کنار میزدم و بالشم رو جوری تنظیم میکردم که پنجرههای بیشتری توی دید قرار بگیرن و منتظر میموندم تا ساکنین شببیدارِ اون خونهها، از جلوی پنجرهها عبور کنن. گاهی وقتها خوششانس بودم و گاهی هم خونه، بدون اینکه نشونی از ساکنِ شبزندهدارش پیدا بشه و بهم اجازهی تخیل بده، خاموش میشد.
هیچ ایدهی روشنی در مورد اینکه دوستیها برام چه معنایی دارند ندارم و جالبه که بدونم چه درصدی از آدمها شبیه به من، اینقدر در مورد روابطشون با آدمها احساسات مبهمی دارن. سالهاست وقتی ازم میپرسند که توی زندگی در نهایت چی برام مهمه، اگر چنان غرق در افسردگی نباشم که بتونم به چیزی اهمیت بدم، جواب میدم روابطی که با آدمها میسازم. حالا اما فکر میکنم، اگرچه روابط، در مقایسه با چیزهای دیگه برام بااهمیتترن، ولی در مقامی به جز مقایسه، واقعا نمیدونم آدمهایی که وارد زندگیم کردهم برام چه معنایی دارن.
چند وقت پیش، ع. بهم گفت که فکر میکنه بین تمام آدمهای اطرافش، من از همه پتانسیل بیشتری دارم. بعدش تصحیح کرد که نه، اول احسان و بعد تو. توی ذهن خودم هم احسان اینقدر جایگاه خوبی داره که پرت شدن به رتبهی دوم بدون اینکه فرصت کرده باشم لذت این تعریف رو مزه کنم، دردی نداشت. راستش من زیاد به تعریفهای دیگران اهمیتی نمیدم. ولی ع. دیگران نیست. به اندازهی تمام عمرم از من شناخت داره و باکی از اینکه مستقیما بگه احسان از من بهتره نداره. برای همین اهمیت میدم. نمیدونم اهمیت دادن فعل درستیه یا نه. چون بعدش همچنان قدمی برنمیدارم. پس بهتره بگم باور میکنم. و امیدوارم که بالاخره یک روزی اهمیت بدم.
از ح. پرسیده بودم که برنامهی روز بعدش چیه که اگر شد ببینمش. جواب که داد و فهمیدم چند روزی ایران نیست یک نفس راحت کشیدم. و That's the story of my life. هر بار یک قدمی برای وقت گذروندن با آدمها برمیدارم و بعد از تصور عملی شدنش پنیک میزنم. خیلی وقتها همه چیز خوب پیش میره. موضوع اما اصلا خوب یا بد پیش رفتنش نیست. موضوع جزئی از چیزی بودنه. وقتی جزئی از چیزی میشی، دیگه undo کردنش ممکن نیست. برای همینه که تماشاگر بودن رو ترجیح میدم. نه که فکر کنم این رویکرد درستیه. ولی خب، آسونتره. در همین راستا، دارم یک پادکستی گوش میدم که سه تا میزبان داره و من واقعا دوسش دارم. اما واکنش گ. که فکر میکردم به اندازهی من دوستش داشته باشه بیتفاوتی خالص بود. دارم فکر میکنم شاید لذتی که من ازش میبرم ناشی از همون میل به تماشاگر بودنه. آدمهایی نشستن و شبیه به یک دورهمی دوستانه دربارهی موضوعاتی که برام جالبه حرف میزنن، و من بدون اینکه نیاز باشه جزئی از چیزی بشم اونجام.
صبح داشتم در باب اینکه نمیذارم دیگران بیدلیل بهم احساس گناه بدن سخنرانی میکردم. عصر نزدیک بود از رانندهی اسنپ بابت ترافیک سنگین معذرتخواهی کنم.
این چند روز اتفاقهای زیادی افتاد. اول از همه اینکه استعفا دادم و این قضیه بیشتر از چیزی که فکر میکردم احساساتیم کردم. مدیرم گفت از فردا قراره کلی پیام بگیریم و آدمها از اینکه نفر بعدی به خوبی تو کار نمیکنه شکایت کنند. به نظرم بیربط نمیگفت. خودم هم کلی پیام با محتوای ابراز ناراحتی گرفتم و این سوال که قراره به زودی برگردم یا نه. بعد احساس خوشحالی و رضایت قاطی احساس غم شد. از سمت دیگه به معلم فرانسویم پیام دادم و گفتم دیگه نمیتونم بیام کلاس. ظاهرا هفتمین عکسی که توی آینهی وسط آموزشگاه گرفتم قراره آخریش باشه. ولی خب کسی چه میدونه؟ به هر حال توی دو روز هر چی که لازم بود رو جمع کردم و از شهری که همیشه دوستش نداشتم اومدم به شهری که همیشه دوستش داشتم. اتفاقها اما همیشه وقتی که باید بیفتن نمیفتن. گاهی چیزی که قرار بوده قلبت رو سبک کنه، مچالهش میکنه.
زندگی واقعا غیرقابل پیشبینیه. وقتی اتفاقهای خوب میفته این غیرقابل پیشبینی بودن رو دلیل قشنگی و هیجانانگیز بودن زندگی میدونی. اما وقتی اتفاقهای بد میفته و اون سمت سیاه و ترسناک سکه رو میشه، دلت میخواد برگردی به سمت کسلکننده اما آروم داستان.
توی سه روز اخیر هر لباسی رو که عوض کردم پرت کردهم روی یکی از مبلها، هر ظرفی رو که توش غذا خوردم نشُسته رهاش کردهم، هر بار که خواستم آب بخورم در کابینت رو باز کردهم و یک لیوان جدید بیرون آوردهم و اجاق گاز رو جز برای درست کردن نیمرو و چایی روشن نکردهم. و تازه؛ نزدیک به صدتا گلدون توی خونه هست که حتی یادم نبوده باید بهشون آب بدم. و حالا، با وجود یک خونهی به همریخته و گلهای تشنه و بدنی که نیاز به یک وعده غذای آدمیزادی داره؛ احساس کردم باید بنویسم.
یلدا یک بار نوشته بود «به پیشواز مصیبت نرید.» و من فکر کرده بودم این دقیقا کاریه که من همیشه باهاش زندگی رو به کام خودم تلختر میکنم و یک تمرین جدید شروع شده بود. توی یک سال اخیر مدام مراقب خودم بودم که کمتر ذهنم رو با فکر اتفاق بدی که شاید بیفته، فلج کنم و موفق هم بودم. این روزها اما گاهی بابتِ در کنترل داشتن خودم احساس عذاب وجدان دارم. بابت فلج نشدن و ادامه دادن. امروز، رد شدن از کنار یک خیمهی عزاداری باعث شد یک فکری از سرم عبور کنه. فکر کردم اگر خدایی وجود داشته باشه، و شنوندهای برای دعایی، من سزاوار شنیده شدن و مستجاب شدنم. و این، فارغ از هر اون چیزی که حقیقته، راضیکننده بود.
چند روزی هست که تمرینهای فرانسه رو جدیتر از سر گرفتم. مفیدترین بخشش احتمالا ویدئوکالهای شبانه با ک. باشه. هر شب، بین نیم ساعت تا چهل دقیقه فرانسوی حرف میزنیم و اینکه خیلی جاها برای گفتن یک جملهی ساده باید مکثهای طولانی کنیم و یا دست به دامنِ زبان اشاره بشیم ناامیدمون نمیکنه. دیشب به خاطر مشکل اینترنت توی تماس تلفنی حرف زدیم و یک جایی اون بین من واقعا هیجانزده شده بودم. انگار که تازه بفهمم چه اتفاقی داره میافته بهش گفتم: ما واقعا داریم فرانسوی حرف میزنیم!
این روزها سرم خیلی شلوغتر از قبله. به خیلی از کارهایی که دوست دارم نمیرسم و یا به قیمت پایین اومدن کیفیت وظایف اصلیم میرسم. ولی ناراضی نیستم. دو سال پیش اگر ازم میپرسیدید دوست دارم چه مدل زندگیای داشته باشم، جوابم همین زندگیِ دائما در بدو بدو بود. میدونم که بعدترها دلم سکون و آرامش بیشتری خواهد خواست. ولی فعلا راضیم. تنها چیزی که باعث میشه بترسم اینه که گاهی یادم میره باید خلاق بمونم.