که یادم بمونه تابستون بود و هنوز جوون بودیم. روی پشتبوم خونهی روستای پدری دراز کشیده بودیم رو به ستارهها و زنده بودن رو با آغوش باز پذیرفته بودیم.
که یادم بمونه تابستون بود و هنوز جوون بودیم. روی پشتبوم خونهی روستای پدری دراز کشیده بودیم رو به ستارهها و زنده بودن رو با آغوش باز پذیرفته بودیم.
دارم فکر میکنم واقعا وقتش رسیده که بیخیال این تلاش بیپایان برای نجات دادن آدمها بشم. تلاشی که ترکیبش با آدمی که برای نجات خودش در حال دستوپا زدنه، هم تصویر مضحکی ساخته و هم بینتیجه مونده. بیا قبول کنیم نمیشه آدمها رو از باتلاقی که خودمون وسطشیم بیرون بکشیم.
قبلترها، افسردگی برای من شبیه به گم شدن توی یک برهوت بیانتها بود که فرقی نمیکرد چهقدر و به چه سمتی توش حرکت میکنم؛ هیچ وقت نشونی از امید و یا زندگی پیدا نمیشد. حتی سراب هم نه. تسلیمِ مطلق. این روزها اما افسردگی شبیه به گیر افتادن توی یک اتاقک شیشهایه. دستی که از زندگیِ اون طرف شیشه کوتاهه، و چشمی که به امیدِ جاری شده در اون سمت، بیناست.
روشن کردن لپتاپ به قصد پیدا کردن پزشک جدید، از دست دادن انگیزه قبل از بالا اومدن ویندوز.
متاسفانه هوای امروز جوری دلچسبه که دوست دارم برم توی خیابون و با خوشرویی به عابرین سلام کنم. این بزرگترین مشکلیه که با هوای خوب و دلانگیز دارم؛ افزایش صد درصدیِ میلم به برقراری تعاملات انسانی، در کنار افزایش صفر درصدی مهارتهام برای برقراری همچین ارتباطی.
یک جایی هست توی رمان Less که آرتور و دوستش دارن از رابطهی خوبِ طولانی مدتی که به تازگی تموم شده حرف میزنن و من بارها و بارها بهش برگشتم تا یادم بیاد پایان، ولو پایان یک اتفاق خوب، لزوما قرار نیست تراژیک باشه.
"But you broke up with him. Something's wrong. Something failed."
"No! No Arthur, no, it's the opposite! I'm saying it's a success. Twenty years of joy and support and friendship, that's a success. If a band stays together twenty years , it's a miracle. If a comedy duo stays together twenty years, they're a triumph. Is this night a failure because it will end in an hour? Is the sun a failure because it's going to end in a billion years? No, it's the fucking sun. Why does a marriage not count?"
از مثبتترین نکاتی که در مورد خودم میشناسم، یکیش اینه که من واقعا از زندگی خوشم میاد. میدونی، موضوع این نیست که داره بهم خوش میگذره؛ خدا میدونه تعداد دفعههایی که زل میزنم به سقف و منتظر میمونم تموم بشم چقدر زیادن. ولی تمام این وقتها، یا حداقل توی بخش زیادی ازشون، از تماشای همهی این پیچیدگیها، زیر و رو شدنها، درد کشیدنها و زنده موندنها شگفتزده میشم. فکر میکنم زندگی ارزشش رو داره؟ نمیدونم و فعلا اهمیتی هم نمیدم. چون موضوع اصلا این نیست که من هنوز زندهم «چون» از زندگی خوشم میاد. من صرفا زندهم «و» از زندگی خوشم میاد.
گاهی وقتها سمت تاریک داستان آدمها ناامیدی نیست؛ بلکه امید ناچیزیه که با همهی کمجون بودنش میتونه قانعت کنه رها نکنی، بمونی و تهموندهی انرژی توی وجودت رو بذاری روی خونهای که از پایبست ویروونه و درنهایت زیر آوارش جون بدی. ناامیدی گاهی موهبت عجیبیه. یه حسی شبیه به بال درآوردن، پرواز کردن، و دور شدن. قبل از اینکه اون خونه آوار بشه.
ولی یکی دیگه از عجیبترین چیزهایی که این اواخر شنیدم هم توصیهی فردی به خواهرش بود که ارتباطش رو با دوستِ دختر همجنسگراش قطع کنه، چون ممکنه اون فرد عاشق خواهرش بشه! دوست عزیزم، اولا، همونطور که یک فرد دگرجنسگرا عاشق همهی افرادی که باهاشون در ارتباطه نمیشه، این موضوع به سادگی در مورد یک فرد همجنسگرا هم صادقه. و دوما، به فرض که اون آدم عاشق شما هم شد، همونطور که یک فرد دگرجنسگرا میتونه جواب نهی شما رو در مقابل پیشنهاد ورود به یک رابطه بپذیره، یک فرد همجنسگرا هم میتونه و واقعا لزومی نداره انقدر با وحشت با این داستان برخورد کنید!
از دیشب تا حالا هنوز نخوابیدم چون زندگی انقدر توی رگهام جریان داشته که ترسیدم توی ناهشیاری هدر بره. یسنا سومین نفری بود که پرسید: چی خوردی؟ هیچی. تنها بدیِ این شور عجیب بیدلیل اینه که نمیشه توضیحش داد. نهایت تلاشم میرسه به این جمله که: میخوام گریه کنم از بس زیادی زندهم. این زنده بودن رو ولی نمیشه کرد توی قوطی و نگه داشت برای فردا. شبیه بلیتیه که برای امروز صادر شده و فردا فقط یه تیکه کاغذه. من اما دست بردم توی قانون بازی. ایمیلم رو باز کردم و زنده بودن رو میون کلمهها فرستادم برای دو نفر دیگه. حالا امید دارم فردا که بلیت من باطل میشه، اون دو نفر لبخند زده باشن، تا زندگیِ امروز، نَمیره.