۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

130. چهار نکته، از چهار روز ورزش، برای چهار فصل!

یک. روزِ اولی که تصمیم گرفتم دوباره ورزش کردن را شروع کنم، یک بار دیگر یادم افتاد که به طرزِ مخربی ذهن کمال‌گرایی دارم. لپ‌تاپ را برداشته بودم و داشتم درباره‌ی شیوه‌های اصولیِ گرم کردن و سرد کردن، انجامِ هرکدام از حرکت‌ها، ترتیبِ مناسب آن‌ها، تغذیه‌، روشِ درست نفس کشیدن، حرکات اصلاحی، اشتباهات رایج و ... تحقیق می‌کردم تا قبل از شروعِ کار همه چیز در بی‌نقص‌ترین حالت ممکن قرار بگیرد و این کار برای یک ذهنِ وسواسی یا به اندازه‌ی ابد طول ‌می‌کشید و یا آنقدری که شوقِ ورزش کردن از بیخ و بن از سر آدم بیفتد. نهایتا، چون کمال‌گرایی، چیزی نبود که بشود یک شبه ترکش کرد، شکل آن را موقتا کمی تغییر دادم تا مانع شروع کار نشود. که شد یک چیزی مثلا شبیه به کمال‌گراییِ در مسیر، که یعنی هر روز بخشی از اشتباهات تصحیح و یا مطلب مهمی آموخته می‌شود.

دو. بعد از چندین بار انجام بعضی حرکات به تقلید از تصاویر، توجهم به توضیحات زیر عکس‌های متحرک جلب شده بود که در نگاه اول به نظر نمی‌رسید که از خودِ تصاویر حرفِ بیشتری برای گفتن داشته باشند. بعد اما، با رعایتِ دقیق دستورالعمل‌ها، که گاها این دقت، تنها یک تفاوت چند سانتی‌متری را شامل می‌شد، فشار و یا کشش روی عضلات به طور قابل توجهی تغییر می‌کرد که می‌توانست نتیجه را هم، در درازمدت به میزان زیادی تغییر دهد. 

سه. پیشرفت و تغییرات، معمولا، آنقدر به آهستگی اتفاق می‌افتند که یا به چشم نمی‌آیند و یا برای چشم‌های معطوفِ به قله، حسابی ناچیزند. نتیجه اینکه قبل از رسیدن به ایده‌آل‌ترین حالت، احساسِ عدم پیشرفت، فرد را متوقف می‌کند. برای همین هم، قابل مشاهده و پررنگ کردنِ تغییرات جزئی، برای من بخش مهمی از پروسه‌ی هرکاری‌ست که امید و انرژی لازم برای در مسیر ماندن را تأمین می‌کند.

چهار. سه روز اول، زمان انجام یکی از حرکات کش می‌آمد و آدم را مجبور می‌کرد مدام ساعت را نگاه کند. کش آمدن زمان، ربطی به سختی فعالیت نداشت بلکه نتیجه‌ی حوصله سربر بودن آن بود که آدم را وسوسه می‌کرد میانه‌ی راه قید ادامه‌ش را بزند. روز چهارم، اضافه کردنِ یک گزینه‌ی بی‌نهایت ساده‌، نه تنها خشکیِ فعالیت مذکور را از بین برد بلکه میل به ادامه دادنِ آن برای مدت طولانی‌تری را نیز ایجاد کرد. نکته اما اینجاست که همیشه، به امکان استفاده از یک روش خلاقانه توجه نمی‌کنیم و خیلی وقت‌ها خودمان را محکوم به باقی ماندن در مسیری می‌دانیم که تا قبل از این طی می‌کرده‌ایم و یا طی می‌کرده‌اند.


پ.ن: از امروز همراه چالش مینیمالیسم دیجیتال هری می‌شم. بخونید و اگر خواستید همراهش بشید (:
 

  • نظرات [ ۶ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۲۳ فروردين ۹۹

    129. Isle of dogs


    «از خوب‌های شب‌های قرنطینه»
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۲۰ فروردين ۹۹

    128. Falling into the silence well

    احساس می‌کنم هر روزی که می‌گذرد، قابلیت زبان در ایجاد امکان ارتباط با دیگران برایم کمتر و کمتر می‌شود و این احساس، نه نتیجه‌ی کاهش میزان ارتباطات کلامی‌ام با آدم‌ها، که نتیجه‌ی کاهشِ رضایت‌مندی‌ام از این ارتباطات است. ایراد کار هرچه هست، یک جایی‌ست در مبدا و از سمت خود من. چرا که این نارضایتی با درصد بالایی از اطمینان، هیچ ارتباطی به فرد مقابل، ویژگی‌هایش و یا سطح کیفیِ صحبت‌هایمان ندارد. مخاطب، چه رفیقِ چندین ساله‌ای باشد که قرار است از دغدغه‌های جدی‌تری برایش بگویم و چه فرد غریبه‌تری که از روزمره‌ترینِ روزمرگی‌ها با هم صحبت می‌کنیم، نتیجه را تغییر نمی‌دهد. در هر حال، کلمات کافی نیستند و بعضی، تنها به میزان کمتری، احمقانه و بی‌استفاده به نظر می‌رسند.

     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۱۳ فروردين ۹۹

    127. A short sad story

    هربار که از خودم می‌پرسم چطور می‌شود دنیا را به جای بهتری تبدیل کرد، یک پاسخ با سرعت تمام از پاسخ‌های دیگر پیشی می‌گیرد.
    - با دنیا را به جای بدتری تبدیل نکردن.

     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱۱ فروردين ۹۹

    126. We're not dead, That is we're stronger

    کوچکتر که بودم، خیال می‌کردم شبیه به داستا‌ن‌های توی کتاب‌ها و فیلم‌ها، یک روز پاره‌ای از اتفاقات ورق را برمی‌گرداند، قلب آدم‌ها را از نو به تپش می‌اندازد و زندگی Happily ever after خواهد شد. بعدتر، به وقتِ بزرگسالیِ خاکستری، که جادوی خیال دیگر تابِ ضربه‌های مهلک واقعیت را نداشت، پذیرش، سلاحی شد از جنس خودِ واقعیت و علیه آن. پذیرشِ ناتوانیِ آدمی در زدودنِ یک‌به‌یک غم‌ها. یک‌به‌یک سیاهی‌ها. پذیرش آنکه برخی غم‌ها، حل‌ شدنی نیستند؛ حمل شدنی‌اند. شاید تا ابد ..

     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۷ فروردين ۹۹

    125. Matryoshka

    در زندگی روزمره‌ی من توجه به «جزئیات» حسابی پررنگ است. البته منظور از جزئیات در اینجا، بخارِ چای داغ یا حرکاتِ آرام ابرها نیست. گرچه همین‌ها هم در یک جای دیگر می‌توانند برایم حسابی قابل توجه باشند. جزئیاتِ مدنظرم در این نوشته، کارهای کوچک و به ظاهر کم‌اهمیتی هستند که روزانه انجام می‌گیرند و چه بسا خیلی وقت‌ها هم شکل عادت به خودشان گرفته‌اند. اهمیتِ این اتفاق‌های کوچک برای من از این جهت نیستند که لزوما بتوانند به تنهایی تغییر بزرگی توی زندگی‌ام ایجاد کنند، بلکه از آن‌ جایی اهمیت دارند که عمیقا معتقدم جزئیات، دست کلیات را رو می‌کنند. لااقل در بسیاری از موارد! و این یعنی تماشای جزئیاتِ نامرئی شده‌ی زندگی، یک جور راهِ خودشناسی‌ست. برای همین هم، مدت‌هاست که میان روزمرگی‌‌ها، وقتی که ظاهرا همه چیز دارد روالِ عادی و بی‌اهمیت خودش را طی می‌کند، یک نفر بی‌هوا، شبیه به کسی که می‌خواهد مچتان را بگیرد از توی سرم فریاد می‌زند «چرا؟» و جوابی عمیق‌تر و دقیق‌تر از کلیشه‌های همیشگی می‌خواهد.
    مثلا چند وقت قبل که می‌خواستم جعبه‌ی «دنبال کنید» را روی قالب وبلاگ بگذارم، از خودم درباره‌ی چرایی‌اش سوال کردم. جواب کلیشه‌ای احتمالا یک چیزی شبیه به این بود: همه همین کار رو می‌کنن. اما واقعیت دقیق‌تر درباره‌ی شخص من، این بود که قرار دادن این جعبه، تلاشی بود برای راحت‌تر کردنِ کار مخاطبِ غیرواقعی در دنبال کردن وبلاگ و افزایش احتمالِ دنبال شدن‌های بیشترِ صرفا نمایشی. چرا که مخاطبی که واقعا مخاطب باشد قاعدتا زحمت وارد کردن آدرس وبلاگم را توی مدیریت وبلاگش به خود می‌دهد.
    گرچه با همه‌ی این‌ها، توجه به جزئیات و پرسش درباره‌ی چرایی آن‌ها مادامی که آدمی نتواند با خودش صداقت داشته باشد (چه در جهت مثبت و چه منفی) کار عبثی‌ست.


    + شنیدنی.
     

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۴ فروردين ۹۹
    آرشیو مطالب