آخرِ وقت بود. بین قفسه ها میچرخیدم تا یه کتاب انتخاب کنم. هر از گاهی یکی رو میکشیدم بیرون و یه نگاهی بهش مینداختم ببینم توجهم رو جلب میکنه یا نه. تا رسیدم به یه کتاب! یکی از خواننده های قبلی، اول کتاب یادداشت گذاشته بود:
"آب دستته بذار زمین و این کتاب رو بخون! روحتو صیقل میده! از یه جایی به بعد زیر حرفای قشنگ نویسنده خط کشیدم. شما هم اون قسمت هارو مثل من درک میکنید. اونقدر براتون عمیق میاد که دلتون نمیخواد از کنارش ساده بگذرید."
هرلحظه ممکن بود خانم کتابدار صدام کنه و بگه کتابخونه تعطیله. کتابو برداشتم و زدم بیرون. وقتی رسیدم خونه بازش کردم تا یه نگاهی به جملات عمیقی که دوستمون زیرشون خط کشیده بودن بندازم. و خب گِس وات؟
"از زن چه انتظاری میتوان داشت، جز اینکه با اولین مردی که رو به رو شوند روی هم بریزند و بچه درست کنند؟ و از مرد چه انتظاری، جز اینکه در دام بیفتند؟"
هیچی دیگه. از اون روز غرق در عمقِ همین دو خطم.