۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

231. خارج از قاب

یک کافه توی یکی از خیابون‌های اطرافمون هست که تقریبا هر بار از رو به روش رد می‌شدم با خودم می‌گفتم یک روز باید برم داخلش و امتحانش کنم. چند وقت پیش یک شب که با ع. از اون‌جا رد می‌شدیم پرسید: « یادته یه روز با مامان و بابا اومدیم این کافه؟» تقریبا شوکه شدم. هر چی که حافظه‌م رو بالا و پایین کردم هیچ سرنخی از این خاطره‌ای که به گفته‌ی اون مال همین دو سه سال گذشته بوده پیدا نکردم. عجیب‌تر اینکه این خاطره توی مکانی اتفاق افتاده که برام چندان رندوم نیست و قاعدتا نباید این‌جوری کان لم یکن می‌شد. از اون روز هربار یادش می‌افتم غمگین می‌شم و ذهنم رو یک بار از نو می‌تکونم تا شاید یک تصویر، حتی شده محو و ناکامل پیدا کنم و نیست.
از فراموش کردن می‌ترسم. اگر چیزی رو یادم نیاد، انگار که اصلا زندگی نکردمش و واقعا نمی‌خوام که کم زندگی کنم. میلی که برای ثبت کردن چیزها به روش‌های مختلف دارم هم یه شکلی از میلم به زندگی کردنه. دیروز داشتم به صداهایی گوش می‌کردم که توی مکان‌های مختلف ضبط کرده‌م و متوجه شدم که روی فایل‌ها فقط تاریخ زدم، بدون توضیح. این موضوع وقتی به چشمم اومد که توی پنجاه‌و‌هشت ثانیه‌ی اولِ صدایی که مربوط به شهریورِ دو سال پیش بود چیزی جز صدای بوق موتور و ماشین و حرف‌های نامفهوم رهگذرها نمی‌شنیدم و ترسیدم از اینکه نکنه فراموش کنم کجا بودم و با کی بودم؟ ثانیه‌ی پنجاه‌و‌نه اما صدای خودم اومد که پرسیدم:«خرّمدین رو دیدی خبرش رو؟» و خیالم کمی راحت شد.
یک جایی از کتابی که دارم می‌خونم نوشته بود: «عکس گرفتن به مثابه قاب بستن است و قاب بستن یعنی حذف کردن.» زیرش خط کشیدم و فکر کردم فرقی نمی‌کنه از چه راهی برای ثبت کردن استفاده می‌کنی؛ همیشه یک چیزهایی حذف می‌شن. امروز بعد از مدت‌ها دایره‌ی قرمز ریکوردر رو فشار داده بودم و رفته بودم توی کتاب‌فروشی. فروشنده‌ی محبوبم نبود ولی قبل از اینکه حساب کنم و خارج بشم رسید. ته دلم خوشحال شدم که حالا اون هم جزئی از این روز می‌شه. بیرون که می‌رفتم برگشتم سمتش و ازش تشکر کردم. هیچی نگفت و به جاش با لبخند علامت پیروزی نشون داد.
 

  • نظرات [ ۸ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۲۲ خرداد ۰۲

    230. می می رِ، می رِ دو سی دو

    مهمون‌ها رفتن و سکوت به خونه برگشت. سه روز پیش این سکوت داشت دیوونه‌م می‌کرد و منتظر بودم م. هر چه زودتر برسه تهران و سکوت رو بشکنه؛ ولو به قیمت به هم زدن روتینی که تازه بهش رسیده بودم. الان ولی فرق می‌کنه. این یکی سکوت اگر کمی دیرتر می‌رسید منجر به دیوانگی می‌شد. از این ترکیبِ غم‌زدگی و آرامشِ بعد رفتن مهمون‌ها خوشم میاد. احساسیه که خوب نمی‌تونم تحلیلش کنم و به میزانی گزنده‌ست که لذت‌بخشه. این چند روز احساسات خیلی متفاوتی داشتم. یک وقتی بود که با م. نشستیم روی یکی از نیمکت‌های بلوار که کمی استراحت کنیم و اون شروع کرد به خوندن یک سری نُت موسیقی پشت سر هم و یک بازی جدید ابداع شد. حدس زدن قطعات از روی نت‌ها. اون‌قدر دلم برای کلاس‌ سه‌تار و حس و حالش تنگ شد که الان که می‌نویسم، سازم بعد مدت‌ها از توی کمد بیرون اومده. واقع‌بینم و می‌دونم فعلا فرصت برگشتن بهش به صورت جدی نیست؛ اما همین حضور کم‌رنگش هم بهم احساس خوبی می‌ده. یک وقت دیگه‌ای بود که به خودم اومدم و دیدم دوباره افتادم وسط پیچیدگی‌های زندگی‌ای که اصلا مال من نیست؛ اونم درست چند روز بعد از اینکه تصمیم گرفته بودم دیگه نقش ناجی رو برای آدم‌ها بازی نکنم. از دست خودم کلافه شدم. امشب که اتاق رو مرتب می‌کردم چشمم خورد به کاغذ یادداشتی که روی میز بود. یک جاییش نوشته بود مرسی که درکم کردی. کاغذ رو گذاشتم بین برگه‌های خانه‌ی برناردا آلبا و فکر کردم کسی چه می‌دونه. شاید این دفعه ارزشش رو داشته باشه.
     

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۱۶ خرداد ۰۲

    229. Mais c'est la vie qui est la plus forte

    تقریبا خیلی وقته که می‌دونم اگر قرار باشه یک «ایسم» انتخاب کنم که بتونه روی وضعیت زندگی من اثر مثبت بذاره اون مینیمالیسمه و با این حال در نود و نه درصد موارد کاملا در جهت عکسش حرکت می‌کنم. چند وقت پیش داشتم یک لیست از سریال‌هایی که در دستِ تماشا دارم می‌نوشتم و به سریال بیستم که رسیدم دیگه ادامه ندادم. کتاب‌هایی هستن که گاهی گوشه و کنار اتاق پیدا می‌کنم و یادم می‌افته در حال خوندنشون بودم ولی چون هم‌زمان شدن با خوندن سه چهارتا کتاب دیگه، کلا از یادم رفته‌ن. یاد گرفتن چند تا مهارت رو با هم شروع می‌کنم و اضطرابِ وقت کافی نداشتن برای همه‌شون انرژیم رو می‌مکه. بدتر از همه، آدم‌ها، که معتقدم یا نباید توی زندگیم نگهشون دارم و یا اینکه باید برای ارتباطمون در حد معقولی وقت بذارم و خدای من، این اخلاقِ میای با هم دوست بشیم؟ چنان از پدرم بهم ارث رسیده که مطمئنم هربار که بخوام یک لیست از رفیق‌هام بنویسم یکی‌شون رو یادم می‌ره و من حتی جزو اون دسته‌ای که با هرکسی که سلام و علیک کنن به چشم رفیق‌شون می‌بیننش هم نیستم. درباره‌ی علت همه‌ی این‌ها هیچ ایده‌ی خاصی ندارم. عجیبه که این رویکرد رو در پیش گرفتم با اینکه در مجموع ده درصد باعث اتفاق‌های خوب می‌شه و نود درصد باعث خستگی و آشفتگی ذهنم. داشتم به محمدعلی می‌گفتم نگاه به ظاهرم نکن که همش پیِ معاشرتم؛ خیلی وقت‌ها تهش این‌قدر انرژی ازم رفته و غمگینم که می‌خوام فقط گریه کنم. همه‌ی این‌ها این‌قدر سر و صدا ریخته توی سرم که حتی نمی‌تونم درست فکر کنم ببینم چرا دارم جاده رو برعکس می‌رم.

    ع. رفت و من کوچ کردم به اتاقش و حالا میز کار و صندلی استاندارد دارم که باعث می‌شه به اندازه‌ی قبل از پشت لپ‌تاپ نشستن خسته نشم. خمودی و بطالتی که از تهِ 1401 شروع شده بود و تا سال جدید کش اومد و یک وقفه‌ی طولانی انداخت توی تمام برنامه‌هام حالا کم‌رنگ شده و گرچه که دیگه عادت کردم همیشه منتظر یک اتفاق باشم که همه چیز رو به هم بریزه، قراره تا می‌شه از این موقعیت استفاده کنم. داشتم فکر می‌کردم چه‌قدر خوب که یاد گرفتم خودم رو با هر تصویر مبهمی از آدم‌ها مقایسه نکنم. دوستمون داره می‌خونه: خوشم و خرّم. دیروزِ خودمو بردم.
     

    فکر می‌کنم بالاخره شبکه‌ی اجتماعی مورد علاقه‌م رو پیدا کردم. من واقعا همیشه درگیرم سر اینکه بتونم بفهمم چه چیزی علاقه‌ی واقعیمه و چه چیزی رو محیط به عنوان علاقه بهم غالب کرده؛ ولی وقتی دارم توی Behance می‌چرخم حس می‌کنم ضربان قلبم می‌ره بالا. واقعا جذاب و الهام‌بخشه و حتی می‌تونم چک کردنش رو توی To do listام بذارم و به عنوان یک کار مفید تیکش بزنم.
     

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۸ خرداد ۰۲
    آرشیو مطالب