مهمونها رفتن و سکوت به خونه برگشت. سه روز پیش این سکوت داشت دیوونهم میکرد و منتظر بودم م. هر چه زودتر برسه تهران و سکوت رو بشکنه؛ ولو به قیمت به هم زدن روتینی که تازه بهش رسیده بودم. الان ولی فرق میکنه. این یکی سکوت اگر کمی دیرتر میرسید منجر به دیوانگی میشد. از این ترکیبِ غمزدگی و آرامشِ بعد رفتن مهمونها خوشم میاد. احساسیه که خوب نمیتونم تحلیلش کنم و به میزانی گزندهست که لذتبخشه. این چند روز احساسات خیلی متفاوتی داشتم. یک وقتی بود که با م. نشستیم روی یکی از نیمکتهای بلوار که کمی استراحت کنیم و اون شروع کرد به خوندن یک سری نُت موسیقی پشت سر هم و یک بازی جدید ابداع شد. حدس زدن قطعات از روی نتها. اونقدر دلم برای کلاس سهتار و حس و حالش تنگ شد که الان که مینویسم، سازم بعد مدتها از توی کمد بیرون اومده. واقعبینم و میدونم فعلا فرصت برگشتن بهش به صورت جدی نیست؛ اما همین حضور کمرنگش هم بهم احساس خوبی میده. یک وقت دیگهای بود که به خودم اومدم و دیدم دوباره افتادم وسط پیچیدگیهای زندگیای که اصلا مال من نیست؛ اونم درست چند روز بعد از اینکه تصمیم گرفته بودم دیگه نقش ناجی رو برای آدمها بازی نکنم. از دست خودم کلافه شدم. امشب که اتاق رو مرتب میکردم چشمم خورد به کاغذ یادداشتی که روی میز بود. یک جاییش نوشته بود مرسی که درکم کردی. کاغذ رو گذاشتم بین برگههای خانهی برناردا آلبا و فکر کردم کسی چه میدونه. شاید این دفعه ارزشش رو داشته باشه.