252. گنجینه‌ی زیر قالی

یه وقت‌هایی هست که یه چیزهایی شروع می‌کنن به آزار دادن آدم، که بر اساس شناخت شخصی‌ای که از خودمون داریم واقعا توی دایره‌ی اهمیت ما جا نمی‌گیرن. نمی‌دونم، مثلا فکر کن شما آدمی نیستی که اینکه همه‌ی اعضای خانواده حتما سر یک میز شام بخورن برات ارزش حساب بشه و نشونه‌ای از صمیمیت باشه؛ ولی یک روز به خودت میای می‌بینی هر بار که می‌رسی خونه و متوجه می‌شی که خانواده‌ت بدون تو شامشون رو خوردن احساس بدی پیدا می‌کنی، دلخور می‌شی و ممکنه حتی ازشون گلایه کنی. ولی ته دلت و بر اساس چیزهایی که برات مهمن مطمئنی که داری overreact می‌کنی. فکر می‌کنم یک اشتباهی که خیلی‌هامون ممکنه در همچین موقعیتی مرتکب بشیم اینه که در تلاش برای یک انسان عاقل و بالغ بودن، احساساتی که داریم رو نادیده بگیریم، سرکوب کنیم و هلشون بدیم زیر قالی چون توجه نمی‌کنیم که این احساسات گرچه که حتی از نظر خودمون هم مسخره و سطحی‌ان، ولی بی‌دلیل ایجاد نشدن و حتما یک چیزی، یک جایی در حال لنگیدنه و داره خودش رو این‌جوری نشون می‌ده که باید گشت و اون رو پیدا و حل کرد. خلاصه که سرکوب نکردن این احساساتِ شبه‌بهانه لزوما به معنای رسمیت دادن به خود اون‌ها نیست و اگر هدفش حل کردن مسائل از ریشه باشه، نه تنها شما رو آدم نابالغی نمی‌کنه، بلکه به نظر من یکی از نشونه‌های بلوغه.
 

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۶ مرداد ۰۳

    251. When the passage of time appears

    یک چیزی که این مدت فهمیده‌م اینه که زیاد پیش میاد خودم رو از دریچه‌ی نگاه آدم‌های دیگه تماشا کنم. دقیقا هم این‌طوری نیست که خودم رو تغییر بدم تا توی قالبی جا بگیرم که بقیه دوست دارن، ولی اینکه تمرکزم می‌ره روی چیزهایی که واقعا اهمیت ندارن اذیتم می‌کنه. قبلا ارزش این‌جا نوشتن برام توی ثبت مسیر خلاصه می‌شد؛ این روزها اما راستش این‌جا بودنم تمرینیه برای اینکه بدون در نظر گرفتن اینکه درباره‌ی من چی فکر می‌کنید بنویسم. چون واقعا هم اهمیت نداره چی فکر می‌کنید.
    یادداشت‌های امروزم اینجوری شروع شد: روز سی‌ام. این یعنی اگر تصمیم نگیریم که ویزا رو تمدید کنیم، سفرمون دقیقا رسیده به وسطش. بار آخر که قبل از سفر یسنا رو دیدم، بهش گفتم دلم می‌خواد آدم متفاوتی برگردم. بعد بلافاصله با خودم فکر کردم که: باشه؛ ولی فکر می‌کنی قراره توی دو سه ماه دقیقا چه اتفاق عجیبی بیفته؟ الان می‌دونم نیازی نبود اتفاق ویژه‌ای بیفته و اینکه دارم با جزئیات چه کار می‌کنم به اندازه‌ی کافی مهمه. قبول کرده‌م که آدم‌ها قراره دوباره من رو ببینن و متوجه تغییری نشن و این اشکالی نداره. می‌دونم توی مسیر درستی‌ام و با در نظر گرفتن همه چیز، فعلا همین کفایت می‌کنه.
     

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۴ مرداد ۰۳

    250. Faces change but pain's the same, We all play this lonely game

    صبح که بیدار می‌شم حسم شبیه به تقریبا تمام روزهای دو هفته‌ی گذشته‌ست و سرم پر از فکرهاییه که توی سر آدمی که می‌خوام باشم نیست. جلوی آینه دستشویی از خودم می‌پرسم می‌دونی که منتظر موندن فایده‌ای نداره نه؟ و جواب می‌دم که می‌دونم. زیاد پیش میاد که موقع افتادنِ دوباره توی چاله‌ی اضطراب و افسردگی خودم رو سرزنش کنم و بگم دیدی نتونستی؟ دیدی دوباره شکست خوردی؟ چند روز پیش اما داشتم فکر می‌کردم که ولی باید این رو هم ببینم که هر بار با بار قبل فرق می‌کنه. دیگه شبیه به قبل فلج نمی‌شم و خودم رو رها نمی‌کنم توی مسیر رودخونه تا آب من رو با خودش ببره. بعد سعی می‌کنم کمی به خودم کردیت بدم بابتش؛ اما هنوز هم چیزها شبیه به کل دو هفته‌ی قبلن و هر چند که دارم بر اساس Fake it till you make it ادای آدم‌های ول‌نکن رو درمیارم ولی ته دلم مطمئن نیستم که قراره چند دقیقه‌ی بعد برگردم توی تخت و تظاهر کنم چیزی به اسم زندگی وجود نداره یا نه. فکرهای توی سرم حالا شکل دیالوگ به خودشون گرفته‌ن و دارن زورشون رو می‌زنن تا مطمئن بشن به زندگی برنمی‌گردم. یادم می‌افته چند روز پیش به یسنا که از چیزی عصبی و کلافه بود گفتم الان وقتِ فکر کردن بهش نیست. فکرهای الانت فایده ندارن چون پرن از لجبازی و ایده‌های غیرعملی. الان وقت اینه مواظب خودت باشی و Damage control کنی تا وقتی که آروم شدی. بعد این رو برای خودم تکرار می‌کنم. می‌رم صبحانه می‌خورم وهر چی که بلدم رو توی ذهنم مرور می‌کنم. یه کم بعد دیگه می‌دونم قرار نیست برگردم توی تخت و تظاهر کنم چیزی به اسم زندگی وجود نداره. قلق چیزها داره دستم میاد و یاد این می‌افتم که یک بار توی وبلاگ النا به نقل از یک کتابی خونده بودم: «بزرگترین آزادی ما واکنشیه که می‌تونیم به اتفاقات نشون بدیم.»

     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۳ مرداد ۰۳

    249. عادت و عصیان

    نشسته‌م پشت میزِ کنار پنجره و به حجم زیاد سرسبزی‌ای که اون پایین هست نگاه می‌کنم و به این فکر می‌کنم که اولین باری که چشمم بهش افتاد چقدر معرکه به نظر می‌رسید و یادم نمیاد از روز چندم بود که دیگه با اون لذت تماشاش نکردم. به این فکر می‌کنم که عادت کردن نه داستان تازه‌ایه و نه مختصِ به من ولی دلم هم نمی‌خواد اون آدمی باشم که بدون هیچ تلاشی تسلیم این روند می‌شه و علیه‌ش عصیان نمی‌کنه.
    یک بار ازش پرسیده بودم فکر می‌کنی اولین‌ بارها مهم‌ترن و یا اون چیزی که در ادامه اتفاق می‌افته و بلافاصله فکر کرده بودم که دومی. اولین‌ها داستان‌های سرگرم‌کننده‌این برای اینکه سر میز شام مرور بشن. اون چیزی که در ادامه اتفاق می‌افته اما نشون می‌ده چقدر می‌شه روی عصیانی که علیه عادت داری حساب کرد.
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۲۹ تیر ۰۳

    248. جایی بین قله و قعر

    آبان پارسال توی وبلاگم نوشته بودم: «باورت نمی‌شه چقدر توی مراقبت کردن از خودم افتضاحم.». امروز می‌خوام بنویسم باورت نمی‌شه چقدر توش پیشرفت کرده‌م.
    زندگی با مود سوئینگ واقعا سخته. انگار هی سرت رو از زیر آب میاری بیرون و تا یه کم نفس می‌گیری یک دست از غیب میاد و سرت رو دوباره فرو می‌کنه اون زیر. زیاد طول کشید تا یاد بگیرم این وقت‌ها غرق شدن تنها گزینه‌ای که دارم نیست و اینکه می‌تونم تماما مفعول نباشم چیزی بیش‌تر از یک جمله‌ی صرفا انگیزشیه. داشتم یک ویدئو می‌دیدم از پانته‌آ وزیری که توش درباره‌ی این حرف می‌زد که خودمراقبتی چقدر جنبه‌ی تجاری گرفته و وقتی اسمش میاد خیلی از آدم‌ها، اولین چیز، ذهنشون می‌ره سمت کسی که داره ناخن‌هاش رو مانیکور می‌کنه و یا ماسک گذاشته روی صورتش. نمی‌خوام این کارها رو نفی کنم. ولی باعث شد به این فکر کنم که چقدر مهمه یادت بمونه نتیجه گرفتن، به این بستگی داره که انتخاب خوبی رو داشته باشی که مناسب توئه. نه اون چیزی که صرفا خوبه.
    نُه ماه پیش وقتی در جواب همه‌ی رفتارهای افراطی و پرخطری که تراپیستم لیست کرده بود به نشونه‌ی نه سر تکون دادم، برای چند لحظه از حالت مکالمه با من خارج شد و با خودش گفت: پس داری با اضطرابت چه کار می‌کنی؟ بعد انگار که کشف خیلی مهمی کرده باشه گفت: پیاده‌روی افراطی! خنده‌م گرفت و ترجیح دادم فعلا بهش نگم که شروع کرده‌م به دویدن. امروز می‌تونم با اطمینان خوبی بگم که دویدن، انتخاب خوبِ مناسب منه. به قول یاسین، برخلاف پیاده‌روی که تمام draftهایی که داشتی رو میاره جلوی چشمت، دویدن جلوی فکر کردن اضافه رو می‌گیره.
    من عاشق بازی کردنم. یک کاری که بهم کمک می‌کنه کم‌تر فرسوده بشم، اینه که توی زندگی، خودم رو وسط بازی تصور می‌کنم و سعی می‌کنم فراموش کنم این‌جا بودن، انتخاب من نبوده. بعد تلاش می‌کنم جوری به پیچیدگی‌ها و چالش‌ها نگاه کنم که توی بازی‌ها می‌کنم. این کمکم می‌کنه راحت‌تر باهاشون سر و کله بزنم. مثل وقتی که انتخاب می‌کنی یک بازیِ جنگی کنی و پیدا شدن یک سرباز دشمن که داره به سمتت شلیک می‌کنه، به جای اینکه آزارت بده، هیجان‌زده‌ت می‌کنه. یا وقتی که وسط یک بازی معمایی هستی و به جای اینکه کلافه بشی، با دقت دنبال سرنخ‌ها می‌گردی. البته خب بیش‌تر وقت‌ها یک کارکتر هستم توی The Sims و در تلاشم که خودم رو مجبور کنم آب و غذا بخورم.

    می‌دونی؟ خوشبختانه با اینکه غم هیچ وقت دست برنمی‌داره هنوز هم از زندگی خوشم میاد و اینکه می‌دونم هیچ نخِ واقعی‌ای نیست که به جایی وصلم کنه، در کنار اینکه گاهی می‌ترسونتم، باعث می‌شه در نهایت حسابی احساس رها بودن کنم.
     

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۲۶ تیر ۰۳

    247. و خداوند آپدیت‌دهندگان را دوست دارد!

    من به صورت تجربی فهمیده‌م که خیلی از آدم‌ها (و یا آدم‌هایی که من باهاشون در ارتباط هستم) اهمیت آپدیت دادن درباره‌ی قول‌ و قرارهایی که گذاشته شده و یا قراره گذاشته بشه رو شدیدا دست‌کم می‌گیرن و به نظرم این از اون‌جا میاد که تصور دقیقی ندارن از اینکه هر تغییرِ کوچیکی توی برنامه‌ی آدم‌ها تا چه حد می‌تونه تاثیرگذار باشه روی اون چیزی که در ادامه انجام می‌دن، بی‌نظمی‌ای که در کارهاشون ایجاد می‌شه و یا زمان و انرژی‌ای که ازشون هدر می‌ره در صورتی که به راحتی می‌تونسته ذخیره بشه. می‌گم تغییرِ کوچیک، چون اهمیتِ تغییرات بزرگ معمولا خیلی واضحه و کم‌تر کسی بهش بی‌توجهی نشون می‌ده ولی در مورد تغییرات جزئی، احتمالِ نادیده گرفتن اهمیتشون خیلی بالاتر می‌ره. اگر به هر دلیلی، ‌می‌دونید که قراره پونزده دقیقه دیر برسید به برنامه‌ای، قراری، تماسی، یا هر چیزی که با کسی هماهنگ کردید، بهش اطلاع بدید. پونزده دقیقه انتظار هیچ آدمی رو نمی‌کشه ولی در صورتی که ازش اطلاع داشته باشه، می‌تونه فرصتی در اختیار اون شخص قرار بده که با انجام یک عمل کوچیک، کلی جلو بیفته توی کارش و یا از هدر رفتن انرژی و زمانش در آینده جلوگیری کنه. و ببینید، من واقعا از شکافتنِ اتم‌ها توی اون یک ربع حرف نمی‌زنم. پونزده دقیقه خواب ممکنه تمام چیزی باشه که اون آدم در اون لحظه بهش نیاز داره! بنابراین آپدیت بدید. آپدیت دادن روابط رو مستحکم می‌کنه و رزق و روزی رو افزایش می‌ده. نگید نگفتی.
     

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۱۹ تیر ۰۳

    246. The end of the fucking world

    از دیروز تا حالا ده‌ها بار به خودم یادآوری کرده‌م که باید به چیزهایی که به صورت تئوریک می‌دونم درستن ولی احساساتی که دارم باعث شده‌ن روشون سایه بیفته باور داشته باشم. دیروز اگر قرار بود افسار زندگی دست احساساتم باشه، تمام روز رو توی تخت منتظر تموم شدنِ دنیا می‌موندم چون هیچ افق روشنی رو متصور نبودم. به جاش اما مدام به خودم یادآوری کردم که هر چند این غم معتبره، اما فقط بخشی از یک تصویر بزرگ‌تره و من نمی‌تونم ادعا کنم که با اطمینان کامل می‌‌تونم پیش‌بینی کنم باقی این تصویر قراره چطور شکل بگیره. خلاصه که یک ساعت بیش‌تر منتظر تموم شدن دنیا نموندم و همون‌طور که حالا همه‌مون می‌دونیم، خورشید امروز هم بالا اومد.

     

  • نظرات [ ۵ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۱۹ خرداد ۰۳

    245. نفس کشیدن زیر آب

    یه جایی از کتابِ «فلسفه تنهایی» نوشته بود: «به نظر متناقض می‌آید اما رسیدن به این بینش که هر تنی تنهاست، ارتباطی میان آدم‌ها پدید می‌آورد که خودِ همین ارتباط تا حدود زیادی می‌تواند تنهایی آدم‌ها را رفع کند.»

    امشب که ماشین رو کنار خیابون پارک کردیم تا مکالمه‌مون، با به مقصد رسیدن، به اجبار تموم نشه، برای چند دقیقه احساس بیگانگی کمتری داشتم و ابدا  یادم نبود که چند شب پیش در جواب سوالش که گفته بود: «نکنه راست می‌گفت که آخرش همه تنهام می‌ذارن؟»، بدون اینکه کوچیکترین ضرورتی برای دلداری دادن احساس کنم، گفته بودم: «آخرش همه، همه رو تنها می‌‌ذارن.»

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۳

    244. ?Is it a blessing or a curse

    دیروز صبح احساس کردم تمام چیزی که نیاز دارم اینه که به یک نفر بگم که چقدر می‌ترسم و بعدش جوری بغلم کنه که باور کنم فهمیده چی می‌گم. دارم سعی می‌کنم آخرین باری رو که عمیقا احساس کردم فهمیده می‌شم به یاد بیارم و هیچ چیزی دستم رو نمی‌گیره. صبر کن. آخرین بار بعد از بابا بود. ع. چند هزار کیلومتر اون‌ورتر، واقعیت رو از پشت کلمه‌های کم‌صداقتِ آدم‌ها بو کشیده بود و حالا توی صادقانه‌ترین ویدئوکال زندگیمون بودیم تا درباره‌ی غمی که فقط بین ما دو نفر مشترک بود حرف بزنیم. بعد بهش از یک نقطه‌ی خیلی تاریکِ وجودم گفتم که نمی‌دونم چه‌طور تونستم برای به زبون آوردنش، در لحظه، به اندازه‌ی کافی شجاع باشم. جوری که ذره‌ای به صداقتش شک نکردم بهم گفت که این اَزم آدم بدی نمی‌سازه. گفت همیشه تلاشی که برای انجام دادن کار درست می‌کنم شگفت‌زده‌ش کرده. الان که بهش برمی‌گردم، فکر می‌کنم که باری که ع. از روی شونه‌هام برداشت، یکی از دلایل سر پا موندن الانمه. نمی‌دونم چیزها، از چه زمانی شروع کردن به تا این حد پیچیده شدن و دیوارها، به این میزان بالا رفتن. یک بار که احساس استیصال زیادی داشتم، یاسین برام نوشت که هر وقت این‌طوری می‌شه، یادِ Is it better to speak or to die از CMBYN می‌افته و این سوال رو از خودش می‌پرسه و پاسخ درست همیشه حرف زدنه. بعد بهش زنگ زدم و نهایت تلاشم به این ختم شد که بدون هیچ توضیح خاصی گریه کنم. چند وقت بعد توی چشم‌های تراپیستم نگاه کردم و گفتم که دارم بهش دروغ می‌گم. موضوع این نیست که نخوام درستش کنم. فقط بین این دیوارها گیر افتادم و نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم.

     

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۲۶ اسفند ۰۲

    243. حتی اگر فرشته‌‌ات، اهریمن شد

    فکر می‌کنم 'ترس' از پرتکرارترین کلیدواژه‌‌ها بین نوشته‌های منه‌؛ با این‌حال هیچ زمانی رو یادم نیست که وقتی ازش حرف زده‌م، منظورم ترسیدن از خودم بوده باشه. چند شب پیش که اتوبوس بین برهوت می‌روند تا به تهران برسه، یک لحظه‌ی epiphanic داشتم. فهمیدم این اصرار عجیبی که برای حرکت کردن روی ریل‌هایی که حتی مال من نیستن دارم، از این‌جا میاد که می‌دونم چه پتانسیل عجیبی برای رها کردن چیزها دارم. انگار که بندِ یک تلنگر باشم فقط و از اینکه فرصتش رو فراهم کنم بترسم. به ن. گفته بودم می‌ترسم به زودی همه‌ی دردهایی که حس نکردم سرم آوار بشن. گفت شاید هم واقعا قوی هستی. اون شب گفتم شاید. امروز اگر بود، می‌گفتم شاید هم من واقعا به هیچ‌جا وصل نیستم.

     

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۷ آذر ۰۲
    آرشیو مطالب