صبح داشتم در باب اینکه نمیذارم دیگران بیدلیل بهم احساس گناه بدن سخنرانی میکردم. عصر نزدیک بود از رانندهی اسنپ بابت ترافیک سنگین معذرتخواهی کنم.
صبح داشتم در باب اینکه نمیذارم دیگران بیدلیل بهم احساس گناه بدن سخنرانی میکردم. عصر نزدیک بود از رانندهی اسنپ بابت ترافیک سنگین معذرتخواهی کنم.
این چند روز اتفاقهای زیادی افتاد. اول از همه اینکه استعفا دادم و این قضیه بیشتر از چیزی که فکر میکردم احساساتیم کردم. مدیرم گفت از فردا قراره کلی پیام بگیریم و آدمها از اینکه نفر بعدی به خوبی تو کار نمیکنه شکایت کنند. به نظرم بیربط نمیگفت. خودم هم کلی پیام با محتوای ابراز ناراحتی گرفتم و این سوال که قراره به زودی برگردم یا نه. بعد احساس خوشحالی و رضایت قاطی احساس غم شد. از سمت دیگه به معلم فرانسویم پیام دادم و گفتم دیگه نمیتونم بیام کلاس. ظاهرا هفتمین عکسی که توی آینهی وسط آموزشگاه گرفتم قراره آخریش باشه. ولی خب کسی چه میدونه؟ به هر حال توی دو روز هر چی که لازم بود رو جمع کردم و از شهری که همیشه دوستش نداشتم اومدم به شهری که همیشه دوستش داشتم. اتفاقها اما همیشه وقتی که باید بیفتن نمیفتن. گاهی چیزی که قرار بوده قلبت رو سبک کنه، مچالهش میکنه.
زندگی واقعا غیرقابل پیشبینیه. وقتی اتفاقهای خوب میفته این غیرقابل پیشبینی بودن رو دلیل قشنگی و هیجانانگیز بودن زندگی میدونی. اما وقتی اتفاقهای بد میفته و اون سمت سیاه و ترسناک سکه رو میشه، دلت میخواد برگردی به سمت کسلکننده اما آروم داستان.
توی سه روز اخیر هر لباسی رو که عوض کردم پرت کردهم روی یکی از مبلها، هر ظرفی رو که توش غذا خوردم نشُسته رهاش کردهم، هر بار که خواستم آب بخورم در کابینت رو باز کردهم و یک لیوان جدید بیرون آوردهم و اجاق گاز رو جز برای درست کردن نیمرو و چایی روشن نکردهم. و تازه؛ نزدیک به صدتا گلدون توی خونه هست که حتی یادم نبوده باید بهشون آب بدم. و حالا، با وجود یک خونهی به همریخته و گلهای تشنه و بدنی که نیاز به یک وعده غذای آدمیزادی داره؛ احساس کردم باید بنویسم.
یلدا یک بار نوشته بود «به پیشواز مصیبت نرید.» و من فکر کرده بودم این دقیقا کاریه که من همیشه باهاش زندگی رو به کام خودم تلختر میکنم و یک تمرین جدید شروع شده بود. توی یک سال اخیر مدام مراقب خودم بودم که کمتر ذهنم رو با فکر اتفاق بدی که شاید بیفته، فلج کنم و موفق هم بودم. این روزها اما گاهی بابتِ در کنترل داشتن خودم احساس عذاب وجدان دارم. بابت فلج نشدن و ادامه دادن. امروز، رد شدن از کنار یک خیمهی عزاداری باعث شد یک فکری از سرم عبور کنه. فکر کردم اگر خدایی وجود داشته باشه، و شنوندهای برای دعایی، من سزاوار شنیده شدن و مستجاب شدنم. و این، فارغ از هر اون چیزی که حقیقته، راضیکننده بود.
چند روزی هست که تمرینهای فرانسه رو جدیتر از سر گرفتم. مفیدترین بخشش احتمالا ویدئوکالهای شبانه با ک. باشه. هر شب، بین نیم ساعت تا چهل دقیقه فرانسوی حرف میزنیم و اینکه خیلی جاها برای گفتن یک جملهی ساده باید مکثهای طولانی کنیم و یا دست به دامنِ زبان اشاره بشیم ناامیدمون نمیکنه. دیشب به خاطر مشکل اینترنت توی تماس تلفنی حرف زدیم و یک جایی اون بین من واقعا هیجانزده شده بودم. انگار که تازه بفهمم چه اتفاقی داره میافته بهش گفتم: ما واقعا داریم فرانسوی حرف میزنیم!
این روزها سرم خیلی شلوغتر از قبله. به خیلی از کارهایی که دوست دارم نمیرسم و یا به قیمت پایین اومدن کیفیت وظایف اصلیم میرسم. ولی ناراضی نیستم. دو سال پیش اگر ازم میپرسیدید دوست دارم چه مدل زندگیای داشته باشم، جوابم همین زندگیِ دائما در بدو بدو بود. میدونم که بعدترها دلم سکون و آرامش بیشتری خواهد خواست. ولی فعلا راضیم. تنها چیزی که باعث میشه بترسم اینه که گاهی یادم میره باید خلاق بمونم.
بعد از اینکه به شونصد نفر پیام داده بودم تا با هم بریم بیرون و هر کدوم به یک دلیلی جور نشده بود؛ در حالیکه هر لحظه نزدیک بود در اثر حوصلهسررفتگی بزنم زیر گریه، زنگ خونه رو زدن و یکی از بچههای همسایهی بغلی بهم گفت برم بیرون با بقیهی بچههای محل بازی کنیم!
دوستی با من خیلی راحت و در عین حال خیلی سخته. راحت از این لحاظ که تقریبا هیچ انتظار بیجایی ازتون ندارم. سخت از این لحاظ که اجازه نمیدم هیچ انتظار بیجایی ازم داشته باشید.
یکی از سمیترین کارهایی که برای سالهای زیادی انجامش دادم، آسیب زدن به خودم برای انتقام گرفتن از آدمهایی بوده که آزارم دادن به نحوی. انتقام، با غرق کردن طرف مقابل توی احساس گناه و پشیمونی. یک مکانیسمی که نتیجهی احساس همزمان خشم و عجز بوده. وقتی بلند بلند تعریفش میکنی واضحه که چهقدر درست نیست؛ ولی باور کنید ترکیب خشم و عجز، ترکیبیه که میتونه منطقتون رو از کار بندازه و باعث بشه شما احساس گناهی که گذراست رو، با آسیبی که گذرا نیست تاخت بزنید. حالا چرا دارم اینها رو مینویسم؟ چون بعد مدتها تونستم توی یکی از همین موقعیتها، فرمون رو بدم دست منطقم. تغییری اگر قرار باشه اتفاق بیفته، تدریجیه و به خاطر همینه که هر قدم کوچیکی ارزش داره.
اردیبهشت پارسال، توی یکی از پستهام نوشته بودم: «واقعا هیچ ایدهای ندارید که من چقدر دوست دارم حرف بزنم و همزمان چقدر تلاش برای برقراری روابط انسانی میتونه تهموندهی انرژی توی وجودم رو بمکه؛ چون احساس بیگانه بودن دستش رو از روی گلوم برنمیداره.» نمیدونم چهطوری؛ ولی برای مدت واقعا قابل توجهی این احساس دستش رو از روی گلوم برداشته بود و مثل آدمهای حدودا عادی، شروع کرده بودم به معاشرت با افراد جدید، بدون اینکه توی این معاشرتها، تصویر آکواردی از خودم ارائه بدم و یا اینکه به محض برگشتن به خلوتم، از دست این احساس ناخوشایند، گریه کنم. حالا اما دارم برمیگردم به تنظیمات کارخانه و حالتی که توش یک مکالمهی خوش از گلوم پایین نمیره. میدونی، داستان اصلا اینطوری نیست که من دنبال عمقِ خاصی در مکالمهها باشم و پیداش نکنم؛ فقط انگار همیشه یک چیزی غلط و غیرطبیعیه. مهم نیست دارم دربارهی چی حرف میزنم، تقریبا همیشه یک جایی هست که برمیگردم و به خودم میگم اصلا معلوم هست داری قاطی آدمها چه غلطی میکنی؟
امروز صبح حین قدم زدن و گوش دادن به پادکستی که چیزی ازش نمیفهمیدم یک کشف غمانگیز کردم. من حتی به اندازهی بیست درصد چیزی که نیازه هم قوی و شجاع نیستم. شاید برای اینکه نشون بدم این موضوع چهقدر غمانگیزه باید یک بخش دیگه رو از توی پستهای اون اردیبهشت بکشم بیرون. یک جایی نوشته بودم: « توی زندگی بیشتر از هر چیزی دوست دارم قوی و شجاع باشم.» میبینی؟ من حتی بیست درصدِ بیشترین چیزی که میخواستم باشم نیستم.
راهکارم برای هرچه کمتر ناخوشایند کردنِ داستانهای مربوط به بیگانگی، پررنگ کردن دنیای شخصیمه. واقعا سادهست. اینجوری که تجربیات انفرادیم رو بیشتر و لذتبخشتر میکنم تا کمتر احساس نیاز پیدا کنم به تعامل با بقیه. مثلا دارم به دوییدن فکر میکنم و واقعا امید دارم اونقدری که ارادتمندانش میگن، تجربهی عمیقی باشه. این وسط یک مینیسریال هم دیدم که زمانِ تنها بودنم رو لذتبخش کرد واقعا. The end of the fucking world.
چند روز پیش به نورا گفتم دلم میخواد نسخهی غیر افسردهی خودم رو ببینم چون به نظرم خیلی آدم مناسبیه. احتمالا قبل از اون به چند نفر دیگه هم همین رو گفتم از بس که بهش فکر میکنم. میدونی، واقعا این شوری که برای زندگی دارم تناسبی با این وضعیت روحی و بقیهی وضعیتهام نداره و خب حق دارم که بخوام از تصورش این همه شگفتزده بشم. سارا بهم میگه تو از یک سال پیش تا حالا خیلی تغییر کردی و جهتش هم مثبت بوده. بیراه هم نمیگه. این امیدوارم میکنه به اینکه یک روزی بشم اون نسخهای از خودم که این همه مشتاق دیدنشم.
خونهی جدید به اندازهی همهی تاریک بودن اتاق قبلی نور داره. آشپزخونه سه تا پنجرهی بزرگ داره که باز میشن رو به یه پارک با درختهای بلند اقاقیا و از یک ساعتی به بعد، حتی پردهی کشیدهی اتاق خواب، زورش به نوری که خودش رو با قدرت هل میده داخل، نمیرسه. و خب آره. بالاخره نوبت من شد که سهمم رو از نورِ این دنیا بردارم.
دوشنبه، برای پنجمین بار توی آینهی وسط آموزشگاه عکس گرفتم و این یعنی پنجمین ترم از کلاس فرانسه هم تموم شد. هرچند که حالا نسبت به زمانی که زبان انگلیسی رو یاد میگرفتم خیلی پرتلاشترم و زمان بیشتری میذارم، اما هنوز هم راضی نیستم. با این حال به مرور، اولینهای بیشتری دارن آنلاک میشن. چند روز پیش، یکی از ایراداتم رو توی وب فرانسوی سرچ و برطرف کردم! و خب این لحظه هزار بار تقدیم شما باد.
عنوان هم از آهنگ la ballade des gens heureux که از نورا بهم رسیده.
چند شب پیش سارا داشت بهم توی نوشتن تکالیف فرانسوی کمک میکرد. در واقع باید با استفاده از یک گرامری، یک سری جمله میساختم و سارا داشت بهم ایده میداد. بعد یک جایی اون وسطها گفت: به نظرم هدفت این باید باشه که بعد از خوندن جملاتت، همکلاسیهات یا بخندند، یا بترسند.
اینم یکی دیگه از وقتهایی که فهمیدم دوستیم با سارا اتفاق درستی بوده.