صبح موقع دویدن یهو یاد یه آهنگی افتادم که یه مدتی خیلی توی پیاده‌روی‌هام گوشش می‌دادم و وقتی پلی‌ش کردم چند ثانیه نگذشت که از زمان و مکان جدا شدم و پرت شدم به یه جایی حوالی تقاطع وصال و ایتالیا و انگار یک کامیون احساساتِ عمیق خالی کردن روم. ناراحتم نمی‌کرد ولی دوست داشتم گریه کنم. توضیح دادن ربطش خیلی راحت نیست ولی بازم از اون لحظاتی بود که توشون یادم میاد خیلی زندگی کرده‌م و خیلی احساس کرده‌م و خیلی وجود داشته‌م و هر چند می‌دونم که بی‌نهایت نسخه از زندگی وجود داره که روی کاغذ از چیزی که من تجربه کردم بهترن، ولی بازم نمی‌تونم بابت ساختن چیزی که ساخته‌م احساس پشیمونی داشته باشم. یک جایی از دیروز توی یادداشت‌های شخصیم نوشته بودم دوست دارم بمیرم و می‌دونم بازم قراره تجربه‌ش کنم ولی چیزی که درنهایت مهمه برام، اینه که شاید معناداریِ زندگی‌ای که ساخته‌م نتونه سنگینی لحظه‌هایی که رنج به اوج خودش می‌رسه رو کم کنه، ولی مسیری رو اومده‌م که در مقابل، اوج رنج هم نمی‌تونه معنادار بودنش رو زیر سوال ببره. خلاصه اینکه از ادامه‌ی راهم چی می‌خوام؟ بیش‌تر زندگی کنم و بیش‌تر احساس کنم و بیش‌تر وجود داشته باشم.

هوا پاییزی شده و نمی‌دونم، یک غمی توش هست که ازش خوشم میاد. در توصیف این مدل غم‌ها همیشه می‌گم: «به میزانی گزنده‌ست که لذت‌بخشه». احتمالا دلیل اینکه ازش خوشم میاد اینه که به صورت کلی دوست دارم تا می‌تونم چیزها رو حس کنم. گستره‌ی متفاوتی از چیزها رو و نه فقط شادی. و خب کیه که از غمی که شدت داره خوشش بیاد. برای همین از غم‌هایی که به میزان لذت‌بخشی گزنده‌ن استقبال می‌کنم. مثل غم خالی شدن خونه بعد از رفتن مهمون‌هایی که دوستشون داشتی. غم به یاد آوردن آدمی که یه روزی دوستش داشتی و دیگه حسی بهش نداری. بعضی وقت‌ها به پاییزِ تهران فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم مطمئنی که اون‌جا موندن تصمیم درستیه؟ و نمی‌تونم کاملا مطمئن باشم، ولی ته دلم فکر می‌کنم داستان این شهر هنوز برام تموم نشده و از طرفی هم هنوز داستانِ جدیدی جای دیگه‌ای شروع نشده.

بیش‌تر از هر وقت دیگه‌ای مراقب خودم هستم و چیزی که چندین برابر راحت‌ترش می‌کنه اینه که فکر می‌کنم این بهترین راهِ مراقب دیگران بودن هم هست. قبول کرده‌م که زمان‌هایی هست که مجبورم رنج و غم آدم‌هایی که دوستشون دارم رو ببینم و بین مراقب خودم یا اون‌ها بودن، مراقب خودم بودن رو انتخاب کنم و گرچه که سخته، ولی احتمال اینکه در آینده بتونم برای کسی کاری کنم رو، به دست و پا زدن محضِ زمان حال ترجیح می‌دم.