دیروز صبح احساس کردم تمام چیزی که نیاز دارم اینه که به یک نفر بگم که چقدر می‌ترسم و بعدش جوری بغلم کنه که باور کنم فهمیده چی می‌گم. دارم سعی می‌کنم آخرین باری رو که عمیقا احساس کردم فهمیده می‌شم به یاد بیارم و هیچ چیزی دستم رو نمی‌گیره. صبر کن. آخرین بار بعد از بابا بود. ع. چند هزار کیلومتر اون‌ورتر، واقعیت رو از پشت کلمه‌های کم‌صداقتِ آدم‌ها بو کشیده بود و حالا توی صادقانه‌ترین ویدئوکال زندگیمون بودیم تا درباره‌ی غمی که فقط بین ما دو نفر مشترک بود حرف بزنیم. بعد بهش از یک نقطه‌ی خیلی تاریکِ وجودم گفتم که نمی‌دونم چه‌طور تونستم برای به زبون آوردنش، در لحظه، به اندازه‌ی کافی شجاع باشم. جوری که ذره‌ای به صداقتش شک نکردم بهم گفت که این اَزم آدم بدی نمی‌سازه. گفت همیشه تلاشی که برای انجام دادن کار درست می‌کنم شگفت‌زده‌ش کرده. الان که بهش برمی‌گردم، فکر می‌کنم که باری که ع. از روی شونه‌هام برداشت، یکی از دلایل سر پا موندن الانمه. نمی‌دونم چیزها، از چه زمانی شروع کردن به تا این حد پیچیده شدن و دیوارها، به این میزان بالا رفتن. یک بار که احساس استیصال زیادی داشتم، یاسین برام نوشت که هر وقت این‌طوری می‌شه، یادِ Is it better to speak or to die از CMBYN می‌افته و این سوال رو از خودش می‌پرسه و پاسخ درست همیشه حرف زدنه. بعد بهش زنگ زدم و نهایت تلاشم به این ختم شد که بدون هیچ توضیح خاصی گریه کنم. چند وقت بعد توی چشم‌های تراپیستم نگاه کردم و گفتم که دارم بهش دروغ می‌گم. موضوع این نیست که نخوام درستش کنم. فقط بین این دیوارها گیر افتادم و نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم.