جزئیات مکالمه‌ای که مرداد پارسال توی یک پیاده‌روی شبانه با ن. داشتیم دیگه از خاطرم رفته اما این رو یادمه که جوری وسط سیاهی گیر افتاده بود که فکر کردم تنها کاری که اون لحظه می‌تونم بکنم اینه که مطمئن بشم بعدها قرار نیست یادش بره از کجا رد شده، واسه‌ی همین عنوان پست پیاده‌روی‌مون رو گذاشتم «کپسول زمان»، که یک روزی که زندگی به اندازه‌ی اون روز مسئله‌ی بدون جوابی به نظر نمی‌رسید، از توی خاک بیرونش بکشیم و اون چیزی که لازمه روز از گذشته برداریم برای آینده و بعد ازش عبور کنیم. یک سال گذشته، و سیبی که بالا انداخته بود این‌قدر چرخ خورده که حد نداره، ولی چند روز پیش که ازش پرسیدم اوضاعش چطوره جواب داد انگار می‌تونه دنیا رو جابجا کنه و حس می‌کنه همه چیز درست می‌شه. این بار حتی دیگه لازم ندیدم بهش یادآوری کنم که نباید زیادی روی احساسی که داره حساب باز کنه. داشتم به این فکر می‌کردم که میلی که به کمک به آدم‌ها دارم فقط یک قسمتی‌ش از به یاد آوردن خودم موقع تماشای اون‌ها میاد. بخش دیگه‌ش برمی‌گرده به اینکه من واقعا عاشق تماشای آدم‌هام وقتی که دارن از توی تونل رد می‌شن. چه وقتی که سرعت می‌گیرن، و چه وقتی که اون وسط جوری روی زمین می‌افتن که انگار دیگه قرار نیست بلند بشن. واسه‌ی همین، هم امروز می‌تونم از اینکه فکر می‌کنه زندگی دیگه مسئله‌ی لاینحلی نیست خوشحال بشم، و هم پاییز پارسال وقتی که از جلسات تراپی برمی‌گشت و موقع نشستن توی ماشین با ناامیدی تمام می‌گفت فایده‌ای نداره، آروم می‌موندم و کلافه نمی‌شدم.

مدام در حال ثبت کردن‌ام چون روی Roller coasterام و هر اوج و فرودی اون‌قدر واقعی به نظر می‌رسه که انگار تمام چیزی که تا حالا وجود داشته همون یک حالت بوده و نیاز دارم به خودم ثابت کنم که نه. انگار دچار توهم بینایی بشی و بخوای به خودت بقبولونی که نمی‌تونی به چشم‌هات اعتماد کنی. انکار نمی‌کنم که دارم رنج می‌کشم و قصد سانتی‌مانتال کردنش رو هم ندارم ولی بابت اینکه همچنان می‌تونم آدم لذت بردن از مسیر باشم خوشحالم و فکر می‌کنم تهش همینه که نجاتم می‌ده. چند روز پیش که داشتیم می‌رفتیم سفر موقع تماشای آسمون از پشت شیشه‌ی ماشین فکر کردم که اگر همین الان بمیرم هم حسرتی ندارم؛ حتی با علم به اینکه هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است. روز بعدش که ورق چرخیده بود، از خودم پرسیدم حالا چی؟ و جواب همون بود که آره، بازم حسرتی ندارم. در اینکه هم‌زمان که آماده‌ی تجربه‌ی هر چه بیش‌تر زندگی‌ام، حس می‌کنم سهمم رو هم ازش برداشته‌م یه آرامشی هست که می‌تونم به خودم اجازه بدم بهش تکیه کنم.

امروز داشتم فکر می‌کردم شاید این که شاهدی برای زندگیت وجود نداشته باشه به خودی خود اون‌قدرها غم‌انگیز نیست. الهه یک نقل قولی از نیکول لیونز کنار وبلاگش نوشته که هر بار که می‌خونمش تا عمق قلبم می‌ره. «امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: من عاشق او می‌شدم». آره. فکر می‌کنم درنهایت خیلی اشکالی نداره اگر کسی شاهد زندگیت نباشه ولی اینکه هیچ وقت کسی روحت رو از جایی برنداره و فکر نکنه که عاشقت می‌شده، فکر واقعا غم‌انگیزیه.

بابت اینکه فرانسوی رو دوباره به زندگیم برگردوندم حسابی ممنون خودمم. کاملا شبیه به یک پناهگاه امنه برای وقت‌هایی که نمی‌دونم باید به چی چنگ بزنم تا نیفتم. چند روز پیش وسط جنگل بودیم و داشتیم سعی می‌کردیم راه دریا رو پیدا کنیم و خستگی و کلافگی داشت شدت می‌گرفت که سر و کله‌ی یک نفر از بین درخت‌ها پیدا شد. رفتم جلو که ازش بپرسم راهی که ازش میاد به ساحل می‌رسه یا نه و وقتی در جواب سلامم گفت Bonjour کلافگی از یادم رفت. این هفته مرور A1 رو تموم می‌کنیم و بابتش خیلی خوشحالم. تا دو ماه پیش هیچ ایده‌ای نداشتم که این تابستون قراره فرانسوی بخونم و ببین حالا چطور دارم جلو می‌رم. به نظرم این‌جا نوشتن دیگه بسه. می‌رم وسایلم رو بردارم برم توی هوای آزاد و خودم رو غرق در یادگیری کنم.