چیز مهمی که جدیدا فهمیدهم اینه که وقتهایی که حالم بده به شدت پتانسیل این رو دارم که شیرجه بزنم سمت راهحل. منظورم اینه که ترسِ از فرو رفتن اینقدر شدت میگیره که نمیخوام هیچ زمانی رو بذارم برای اینکه بفهمم دقیقا چه چیزی باعث شده توی این حال باشم، تحلیلش کنم، و عمیق بشم توش. فقط میخوام هر چه سریعتر از اون وضعیت خارج بشم و این باعث میشه که راهحلهای موقت و سطحی برام راضیکننده باشن. داشتم فکر میکردم پس برای همینه که با اینکه تواناییم توی هندل کردن شرایط روانی نامطلوب یک چیزی نزدیک به محشر محسوب میشه، بیشتر وقتها واقعا خوشحال نیستم. واضحه که وقتی مسائل رو از ریشه حل نمیکنم، نباید بابت اینکه توی یک لوپ میافتم و دوباره و دوباره گرفتارشون میشم تعجب کنم. دارم سعی میکنم به نشونهها بیشتر توجه کنم و ربطشون رو به حال بدم بفهمم و این از اون جهت مهمه که خیلی وقتها چیزهایی که واقعا نامربوط به نظر میرسن بهترین سرنخهان. چند روز پیش یک جایی وسط گشت و گذارمون به خودم اومدم و دیدم دستهام رو مشت کردهم و بدون اینکه اتفاق ویژهای افتاده باشه اضطراب تمام وجودم رو گرفته. یه کم که فکر کردم یک سری ایدهی اولیه پیدا کردم که میتونست معنادار باشه واقعا. روزهای بعدی دنبالهی همون ایده رو گرفتم و دیدم تهش میرسه به یک مسئلهای که اینقدر برام حلنشده و آزاردهندهست که معمولا توی خلوت خودم هم نمیتونم بلند بلند ازش حرف بزنم.
یک مسئلهی دیگهای که واقعا بدیهی به نظر میرسه ولی باز هم جدیدا توجهم بهش جلب شده، اینه که بیشتر وقتهایی که انجام دادن یک کاری برام سخته دلیلش اینه که نمیتونم به شکل دقیق و شفاف متوجه بشم که انجام دادن اون کار چطور و طی چه فرایندی قراره بهم کمک کنه و چرا اهمیت داره و انجام دادنش از انجام ندادنش بهتره. منظورم درک اهمیتش به صورت عمقی و به شکلیه که قشنگ درونت هضم میشه. توی این موارد هم من معمولا از سمت اشتباه داستان وارد میشم و به جای اینکه اون بخش رو برای خودم شفافسازی کنم، سعی میکنم دنبال روشهایی بگردم که بتونم باهاشون خودم رو مجبور کنم و خب این در بلندمدت خیلی کار انرژیبرتریه. این چند روز داشتم به چند تا مثال ریز و درشت فکر میکردم که که قبلترها برای انجامشون باید انرژی زیادی مصرف میکردم و الان که تونستم درک کنم انجامشون دقیقا چه فایدهای داره و چطوری بهم نفع میرسونه، انجام دادنشون ده برابر برام راحتتر شده.
چند وقت قبل گفتم که این روزها این جا نوشتنم تمرینیه برای اهمیت ندادن به اون چیزی که شما در موردم فکر میکنید. توی این مدت یک وقتهایی بوده که حسابی توش موفق بودهم و خیلی راحت نوشتهم و یک وقتهایی هم بوده که واقعا سخت بوده که از اون سمت ماجرا خودم رو تماشا و در نتیجه سانسور نکنم ولی سعیم رو کردهم. به صورت منطقی میدونم که در درجهی اول آدمها معمولا اصلا به ما فکر نمیکنن که در درجهی بعدی ما تصمیم بگیریم بهش اهمیت بدیم یا نه. ولی خب این رو هم میدونم که وقتی چیزی رو به صورت منطقی میدونیم لزوما به این معنا نیست که در مقابل اثری که رومون میذاره کامل ایمن هستیم و واسهی همین دوست دارم که به تمرین کردنش ادامه بدم.