262. کپسول زمان

صبح که بیدار شدم بارون می‌اومد و آسمون جوری سفید بود که برای یک لحظه شک کردم نکنه این‌ها دونه‌های برف باشن. تصویری که می‌دیدم خیلی آرامش‌بخش بود. نمی‌دونم. شاید هم آرامش‌بخش نبود اما احساس متفاوتی داشت که آدم رو به اومدن روزهای خوب امیدوار می‌کرد. چطوری؟ نمی‌دونم. خدا می‌دونه که هر روز چند بار می‌افتم و بلند می‌شم و این واقعا خسته‌م کرده اما در نهایت با خودم فکر می‌کنم که به افتادن و دیگه بلند نشدن ترجیحش می‌دم. چند روز پیش توی گالریم یک مجموعه ویدئو پیدا کردم که اوایل خرداد از خودم گرفته بودم و وجودشون رو فراموش کرده بودم. میخکوب تماشاشون کردم. شبیه به تماشای مستندی بود از مبارزه‌ی عریان و بدون سانسور یک آدم با افسردگی. صبح بیدار می‌شدم و رو به دوربین موبایل با خودم حرف می‌زدم. توضیح می‌دادم که گرچه خیلی سخت به نظر می‌رسه اما نیاز دارم که از تخت بیرون بیام. پاز، آنپاز. توضیح می‌دادم که این کار رو انجام ‌داده‌م و قدم بعدی اینه که صورتم رو بشورم و آب جوش درست کنم. پاز، آنپاز. بغض کرده‌م و می‌گم که واقعا می‌خوام برگردم توی تخت و می‌دونم که نباید این کار رو انجام بدم. پاز، آنپاز. به این فکر می‌کنم که بدون اینکه بار هیچ قدم بعدی‌ای رو روی دوش خودم بذارم فقط و فقط بلند بشم و لپ‌تاپ رو روشن کنم. پاز، آنپاز. توضیح می‌دم که لپ‌تاپ رو روشن کرده‌م. پاز، آنپاز. پاز، آنپاز. پاز، آنپاز. شب شده و رو به دوربین به پهنای صورتم اشک می‌ریزم و تعریف می‌کنم که دیگه تنهایی از پسش برنیومده‌م و از م. خواسته‌م که بیاد اون‌جا و بدون اینکه نیاز باشه کاری بکنه فقط تا صبح پیشم بمونه. پاز.

گاهی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم بعد این همه سال دست و پا زدن چطور می‌تونم این‌قدر امیدوار باشم. جوابی که براش دارم اینه که یک بار از نقطه‌ای که فکر نمی‌کردم ازش برگردم برگشته‌م. واسه‌ی همین مادامی که دوباره توی نقطه‌ای قرار نگیرم که علاوه بر سخت بودنش، راهی برای عبور ازش نمی‌بینم، جلو می‌رم. الان زندگی فقط سخته ولی می‌تونم مسیرهای مختلفی رو متصور بشم که من در حال حاضر توان قدم گذاشتن توشون رو ندارم. اون موقع اما همش سیاهی بود. هیچ مسیری وجود نداشت. چه متناسب با توان من و چه بی‌تناسب باهاش.

داشتم بهش می‌گفتم نمی‌خوام دراماتیک باشم. نمی‌خوام نابالغ باشم. نمی‌خوام تکانشی باشم. فقط می‌خوام کار درست رو انجام بدم. و خب دارم واقعا سعی‌م رو می‌کنم. حتی حالا که می‌دونم قوی‌تر از هر وقتی توی زندگیم هستم، دارم به خودم اجازه‌ی ضعیف بودن می‌دم چون نباید یادم بره که زندگی شبیه به فیلم‌ها نیست و ما هم ابرقهرمان‌های این فیلم نیستیم. دیروز بی‌مقدمه به ع. گفتم بغلم کنه و بعدش گریه کردم. نه چون نمی‌تونستم تنهایی از پسش بربیام، چون می‌دونستم انرژیم رو برای جاهای مهم‌تری نیاز دارم و تصمیمم برای گریه کردن رو در کمال صحت عقل گرفته بودم. واقعا می‌خوام که کار درست رو انجام بدم و سخت‌ترین بخشش اینه که بفهمم کار درست در شرایطی که من دارم چیه. کار درست امروز می‌تونه یک چیز باشه و فردا یک چیز دیگه. اینکه باید مدام حواسم باشه و بر اساس موقعیتی که توش هستم دوباره از نو محاسباتم رو انجام بدم واقعا راحت نیست و انرژی می‌بره اما حدس می‌زنم که کمی که جلوتر برم خیلی راحت‌تر و intuitiveتر می‌شه.

می‌دونی، احساس می‌کنم تکه‌های چندین پازل مختلف رو با هم قاطی کرده‌‌ن و من تمام مدت داشته‌م تکه‌هایی که مربوط به پازل خودم بوده رو جدا می‌کرد‌ه‌م. زمان زیادی رفته و عملا چیزی نساخته‌م. هیچ تصویرِ حتی ناقصی رو به روم نیست. فقط هزار تا تکه‌ی پازل توی دستمه که از بین یک عالمه تکه‌ی دیگه جداشون کرده‌م. آدم‌ها هم مدام رد می‌شن و می‌خوان چیزی که ساخته‌م رو ببینن. گاهی احساس می‌کنم نیاز دارم بهشون توضیح بدم که دارم چه کار می‌کنم و این کلافه‌م می‌کنه چون در نهایت بقیه اهمیتی نمی‌دن و فقط دوست دارن تصویر نهایی رو ببینن.
 

    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۲۱ مرداد ۰۳

    261.

    بعضی وقت‌ها احساسی که نسبت به بعضی از لحظات زندگی دارم اون‌قدر عمیق می‌شه که حس می‌کنم اگر کمی جلوتر برم، ممکنه بدنم به رعشه بیفته و فرو بپاشه. این رو به عنوان یک چیز مثبت نمی‌نویسم. موقع نوشتنش حتی یاد یک قسمتی از Normal People افتادم که توش کانل داره از مرین می‌پرسه چرا تمام مدتی که با هم بودن بعضی چیزها رو بهش نگفته و مرین جواب می‌ده: I don't know. I suppose I didn't want you to think I was damaged or something. می‌‌دونم احساس ناامیدیِ بعد از حرف زدن چه شکلیه؛ ولی این رو هم می‌دونم خیلی وقت‌ها ارزشش رو داره چون هیچ بعید نیست که آدم حرف زدن رو یادش بره. منظورم اینه که واقعا یادش بره. و خب اگر از من بپرسی می‌گم فرقی نداره که دلت می‌خواد با آدم‌ها حرف بزنی یا نه. در هر صورت نباید بذاری حرف زدن یادت بره.

     

    • کلمنتاین
    • جمعه ۱۹ مرداد ۰۳

    260. خورشید و فرصت محدود تجربه‌ی طعم‌ها

    غروب‌های این‌جا رو جور دیگه‌ای دوست دارم. خورشید بزرگ‌تر به نظر می‌رسه و رنگ نارنجی‌ش به قدری زیباست که دلت نمیاد چشم ازش برداری. سعی می‌کنم هر روز عصر هر جایی که باشم، حوالی ساعت هفت خودم رو برسونم به طبقه‌ی هفدهم، جایی که احتمالا مناسب‌ترین مکان توی این ساختمون برای تماشا کردن غروبه. اگر خوش‌شانس باشم و یکی از دو تا صندلی‌ای که نشستن روشون باعث نمی‌شه درختی که اون‌جا کاشته شده بین تو و خورشید قرار بگیره، خالی باشن، می‌تونم مطمئن باشم قراره یکی دو ساعتی رو در آرامش دلچسبی بگذرونم. دیروز بابت صندلی خوش‌شانس بودم؛ اما روز جنگ با هورمون‌ها بود و به اندازه‌ی کافی حوصله و انرژی نداشتم، این شد که وقتی همدان، پسر یمنی‌ای که چند روز قبلش با هم حرف زده بودیم، از اون سمت محوطه برام دست تکون داد، هم‌زمان که بهش لبخند زدم و دستم رو براش تکون دادم توی دلم آرزو کردم کاش جایی که هست بمونه و تصمیم به سوشالایز کردن نگیره. بعد هم حواسم رو جمع کردم که دیگه تماس چشمی‌ای باهاش برقرار نکنم و توی فکرهای خودم غرق شدم. نمی‌دونم چقدر گذشت. احتمالا کم‌تر از نیم ساعت بعد بود که بالای سرم وایساد و احوال‌پرسی کرد. شبیه کسایی که قراره به زودی برن نبود. تصمیم گرفتم به جای اینکه بابت به هم زدن تنهایی‌ای که بهش نیاز داشتم، و اون ازش خبر نداشت، ازش عصبانی باشم، ادامه‌ی فکرهام رو در حضور اون پی بگیرم. این شد که بی‌مقدمه بهش گفتم: «فکر کن توی اتاقی هستی که پره از غذاهایی با طعم‌های جدید و مختلف و تو هر چقدر که از غذاهای مختلف امتحان بکنی احساس سیری بهت دست نمی‌ده. یک شبانه‌روز هم فرصت داری توی این اتاق بمونی. اگر ششمین غذایی که امتحانش می‌کنی مزه‌ی بهشت بده، با باقی روزت چه کار می‌کنی؟ تجربه‌ی دوباره و دوباره‌ی اون طعم بهشتی؟ یا امتحان کردن باقی غذاها؟». بهم گفت به تجربه کردن غذاهای جدید ادامه می‌ده. پرسیدم اگر فرصتش تموم بشه و هیچ غذایی رو پیدا نکرده باشه که به اندازه‌ی اون یکی خوشمزه باشه، پشیمون نمی‌شه؟ با اطمینان گفت نه و توضیح داد که به نظرش این به تایپ شخصیتی آدم‌ها بستگی داره. به این‌جای مکالمه که رسیدیم فکر کردم که تمام مدت توی ذهنم دنبال پیدا کردنِ درست و غلط بوده‌م و احتمال این که اصلا درست و غلطی وجود نداشته باشه رو کنار گذاشته‌م. ازم پرسید تو توی این موقعیت چه کار می‌کنی؟ گفتم هر دو تا غذای جدیدی که امتحان کنم یک بار برمی‌گردم به اون غذایی که مزه‌ی بهشت می‌داد، هر چند که هنوز از الگویی که باید ازش پیروی کنم مطمئن نیستم.
    نمی‌دونم خورشید وسط مکالمه با همدان پایین رفته بود و یا وقتی که مشغول فکر کردن بودم. ولی خب در هر صورت، غروبِ دیروز رو از دست دادم.
     

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۱۸ مرداد ۰۳

    259. حتی به غلط

    یک توانایی خیلی خوبی که توی این چند سال اخیر در خودم پرورش داده‌م و تا حد خیلی خوبی درونیش کرده‌م، توجه کردن به قدم‌ها و پیشرفت‌های کوچیک و جشن گرفتنشونه. دیروز با مامان رفته بودیم استخر تا اون چیزی که از شنا کردن بلده رو به من یاد بده و یک جایی بود که توجه کردم دیدم هر چند دقیقه یک بار، یا توی سرم و یا با صدای بلند یک همچین عبارتی رو تکرار می‌کنم: «خب! تا این‌ لحظه یاد گرفتیم که چطور فلان کارها رو انجام بدیم!» و هر بار به جای فلان کارها یک لیست جدید از ریزمهارت‌هایی که توشون بهتر شده بودم رو می‌ذاشتم. وقتی یادم میاد که قبل‌ترها هر بار که یک مسیر جدید رو شروع می‌کردم، چقدر بابت چشم برنداشتن از قله و محاسبه‌ی لحظه به لحظه‌ی مسافت باقی‌مونده، انرژی هدر می‌دادم، اضطراب تحمل می‌کردم و قاعدتا لذتی هم از مسیر نمی‌بردم، از خودم خیلی ممنون می‌شم.

    دیروز غروب در حال چرخ زدن توی یک معبدی که برای خدای دریا ساخته شده بود، چشمم افتاد به یک دختربچه‌ای که همین‌طور که داشت پایین رو تماشا می‌کرد با خودش حرف می‌زد. اولین چیزی که به گوشم آشنا اومد Les animaux بود و فهمیدم داره به مجسمه‌ی حیوون‌هایی که قبل بالا اومدن دیده بودیمشون نگاه می‌کنه. خیلی دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم ولی تا به خودم بیام و جرئتم رو جمع بکنم رفت پیش مادرش و کار سخت‌تر شد. یه کم این پا اون پا کردم و بالاخره رفتم جلو. ازشون پرسیدم که فرانسوی هستن؟ و توضیح دادم که شنیدن کلمات فرانسوی از دهن دخترشون هیجان‌زده‌م کرده و دوست داشته‌م باهاشون حرف بزنم. مکالمه‌ی راحتی نبود چون هم من به فرانسوی مسلط نبودم و هم اون انگلیسی رو خوب بلد نبود ولی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. آخر سر هم بهشون گفتم شما اولین فرانسوی‌هایی هستین که باهاشون حرف زده‌م. می‌شه عکس بگیریم؟ قبول کردن و خوشحالم که حالا یک عکس دارم از Margot، دختری که دیدنش باعث شد یک قدم کوچیک دیگه توی این مسیر بردارم.

    چند روز پیش ن. بهم گفت که تصویری که از سی سالگی توی ذهنش داره شبیه به منه. بعد توضیح داد که فکر می‌کنه با در نظر گرفتن همه چیز من درنهایت خیلی آروم و در صلحم. این رو قبلا از آدم‌های دیگه هم شنیده‌م و به نظرم درست میاد. موضوع، خوشحال بودن نیست. می‌تونم موقعیت‌های زیادی رو تصور کنم که توشون عمیقا غمگین می‌شم. فقط نمی‌دونم چه اتفاقی می‌تونه بیفته که عمیقا ناآرومم کنه. برای من حتی خاکسپاری بابا بیش‌تر از هر چیزی شبیه به مراسمی برای ستایش زندگی بود. لحظه‌های آخر رو یادم میاد که به برادرم گفتم از بابا چی توی ذهنته؟ گفت: «بعد از بازی ایران و استرالیا برام یک توپ چهل‌تیکه خرید.» و من گفتم: «خیلی با لذت غذا می‌خورد.» و درحالیکه چشم‌هامون خیس بود لبخند زدیم. بعدها یک جایی از کتابی که غزاله صدر بعد از مرگ پدرش حمیدرضا صدر نوشته بود خوندم: «او ارزش به یاد آوردن را دارد. من هم بدون شک مثل ویلیام فاکنر بین سوگ و هیچ چیز، سوگ را انتخاب خواهم کرد. چون بابا ارزشش را دارد.». زیر این قسمت خط کشیدم و فکر کردم این اون چیزیه که از بین تمام کلمات این کتاب درنهایت با من می‌مونه.

    یک بار به یسنا گفتم احساس می‌کنم برای زندگی کردن خیلی مناسبم. پرسید مگه کسی هست که مناسب زندگی کردن نباشه؟ و سوالش باعث شد فکر کنم دارم برای خودم حق بیش‌تری قائل می‌شم، به خاطر همین هم دیگه به احساسم پر و بال ندادم و توش دقیق نشدم. واقعیت اما اینه که نمی‌تونم انکارش کنم. احساس می‌کنم برای زندگی کردن خیلی مناسبم و از اون جایی که هیچ چیزی نیست که بهش وصل باشم، این مناسب بودن برای زندگی خیلی خالص به نظر میاد. انگار که از هیچ جایی نیومده و به خاطر همین جایی هم نمی‌تونه بره. دیشب یک چیزی باعث شد برگردم به اون ویدئوی حامد بهداد که داشت درباره‌ی زندگی حرف می‌زد و باز تماشاش کنم و فکر کردم که برای من هم همینه واقعا. «لذت می‌برم از زیستن، حتی به غلط. پشیمونی یعنی چی؟ زندگی کردم اون لحظه رو. وجود داشتم. [حتی] به غلط.»
     

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱۵ مرداد ۰۳

    258. Twinkling star

    چند روز پیش به خودم اومدم و دیدم دارم به آینده فکر می‌کنم. برای شما عبارت ساده‌ایه، ولی برای من، توجه کردن بهش باعث شد یک لحظه خشکم بزنه. واقعا یادم نمیاد آخرین باری که بهش فکر کرده بودم، بدون اینکه کسی در این رابطه سوال‌پیچ و معذبم کنه، چند سال پیش بوده، و خب احساس خیلی عجیبی بود. بهش عادت نداشتم و وقتی به فکرم آگاه شدم نمی‌دونستم باید باهاش چه کار کنم. هنوز هم برام چیز ملموسی نیست ولی اعتراف می‌کنم که خوشایند بود.
     

    • کلمنتاین
    • شنبه ۱۳ مرداد ۰۳

    257. !Inner child theory

    یک چیزی که هر بار مثل بار اول متعجبم می‌کنه، دیدن تاثیر محیط روی اینه که چی رو فکر می‌کنیم دوست داریم یا نداریم. حالا چه محیط واقعی و چه مجازی. مثال خیلی رایجش اینه که گاهی فکر می‌کنیم واقعا دوست داریم مهاجرت کنیم ولی صرفا چون محیط می‌گه باید دلمون بخواد، دلمون می‌خواد. البته بذارید این رو متمایز کنم از حالتی که محیط شما رو مجبور می‌کنه. مثلا چه می‌دونم، وقتی که در حالت اغراق‌شده‌ش بهتون می‌گن اگر مهاجرت نکنی یک گلوله توی سرت خالی می‌کنیم! و شما می‌دونید که دلتون نمی‌خواد برید ولی خب به نظرتون در اون لحظه تصمیم درستیه. من کاری به این موارد ندارم و خب کاملا قابل درکن. چیزی که برام عجیبه اینه که تاثیر محیط می‌تونه این‌قدر زیاد باشه که برای یک مدت طولانی حس کنیم چیزی رو دوست داریم و داره خوشحالمون می‌کنه که نمی‌کنه. و حتی شک به دلمون راه ندیم. نمی‌دونم برای شما چطوریه؛ ولی من هر بار که همچین موردی رو توی خودم یا بقیه می‌بینم یک بار از اول شوکه می‌شم و می‌گم مگه می‌شه آدم توی خلوت خودش هم نتونسته باشه با احساسش صادق باشه؟ مگه می‌شه یک زمان طولانی بگذره و تو متوجه خوشحال نبودنت نشی؟ و می‌بینم که بله می‌شه. حالا چی شد که اومدم این‌ها رو گفتم؟ من معمولا خیلی به اینکه چی واقعا خوشحالم می‌کنه و چی نه، فکر می‌کنم. همیشه ترس این رو دارم که یک چیزی وجود داشته باشه که در موردش با خودم صادق نبوده باشم و خب موارد زیادی هستن که گرچه سعی می‌کنم روی خودم دقیق بشم و آدم‌های دیگه رو از معادلات کنار بذارم، ولی بازم نمی‌تونم مطمئن باشم که این خوشحالی واقعا خالصه یا دارم خودم رو گول می‌زنم. با وجود این، یک حالتی هم وجود داره که توش یک جور ذوق و شوق کودکانه دارم و خوشحالی رو می‌تونم زیر پوستم حس کنم. این وقت‌ها واقعا نیازی به فکر کردن به تاثیر محیط ندارم. اون شوق این‌قدر خالص و کودکانه‌ست که اصلا جای شک برام باقی نمی‌ذاره. دو تا مثالی که این اواخر داشتم یکیش دویدن بوده. هر بار که دارم در موردش حرف می‌زنم احساس می‌کنم اگر جلوی خودم رو نگیرم تا صبح ادامه می‌دم. مورد بعدی زبان فرانسه‌ست. چند روز پیش به معلم سابقم پیام دادم و گفتم اگر زمان خالی داره می‌خوام دوباره شروع کنم. امروز که بیدار شدم دیدم جواب داده و ساعتی که بهم پیشنهاد داده برای من می‌شه یک بعد از نیمه‌شب. اول بهش گفتم اگر نمی‌تونه زمان مناسب‌تری رو برام خالی کنه باید بعد از اینکه از سفر برگشتم شروع کنیم. بعد نیم ساعت گذشت و در حالی‌که هنوز جوابی نداده بود و مطمئن نبودم که این تنها گزینه‌ی روی میزه یا نه، با همون بی‌قراری بچگانه براش نوشتم: راستش این‌قدر برای برگشتن بهش ذوق دارم که اگر راهی برای تغییر ساعت وجود نداشته باشه هم قبول می‌کنم!
     

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۱۱ مرداد ۰۳

    256. در ستایش سادگی

    این مدت یک چراغ‌هایی توی ذهنم روشن می‌شه که باعث می‌شه دوست داشته باشم بلند شم و از هیجان دور اتاق بچرخم. دلم می‌خواد یک گوش پیدا کنم و همه چیز رو براش تعریف کنم ولی بعد که یادم می‌افته حرف زدن و انتقال مفاهیمِ توی سرم هیچ وقت نقطه‌ی قوتم نبوده، پشیمون می‌شم، چون می‌دونم که نگه داشتنشون پیش خودم از اینکه زور بزنم دقیقا اون‌طوری که وجود دارن تعریفشون کنم و نتونم خیلی راحت‌تره. یاد توئیتی افتادم که النا بهش اشاره کرده بود و مفهومش این بود که آدم گاهی برای زندگیش یک شاهد می‌خواد. و آره واقعا. برای زندگیم یک شاهد می‌خوام چون شبیه تماشا کردن فیلم جذابیه که تنهایی نشستی پاش و هر بار که یک دیالوگ عمیق یا بامزه گفته می‌شه و یا سکانس محشری پخش می‌شه دستت رو بلند می‌کنی تا با هیجان بزنیش روی پای کسی که کنارت نشسته و بعد یهو جای خالیش توی ذوق می‌‌زنه. دیروز روز خیلی سختی بود و این رو از همون دقیقه‌های اول بعد از بیدار شدن فهمیدم. دقیقا یادم نمیاد که چه حسی داشت. ولی می‌دونستم دارم می‌افتم. انگار توی بعضی بیمارهایی که صرع دارن یک چیزی به اسم Aura وجود داره که قبل از حمله‌ی صرع حسش می‌کنن. یک جورایی بهشون هشدار می‌ده که به زودی قراره دچار حمله بشن. منم یک جور Auraی مخصوص به خودم رو داشتم. مثل وقتی که صدای آژیر وضعیت قرمز میاد و آدم بدون هیچ فکر اضافه‌ای می‌دونه الان وقت دوئیدن سمت پناهگاهه، هر کاری که به نظرم می‌اومد می‌تونه حکم رفتن توی پناهگاه رو داشته باشه انجام دادم و خب زیاد نگذشت که سر و کله‌ی هواپیماها پیدا شد.
    امروز به طرز معناداری حالم بهتر بود. به خودم اجازه ندادم توی تخت بمونم و تصمیم کوچیک اما تعیین‌کننده‌ای بود برای اینکه ادامه‌ی روز چطور پیش بره. و ببین، من روزهای خوب زیادی داشته‌م. ولی تجربه کردن این دو روزی که به شکل مشخصی با همدیگه فرق دارن، دقیقا پشت سر هم، تجربه‌ی امیدوارکننده و سالم نه، اما خیلی مهمی بود چون بهم اجازه داد با گوشت و پوست و استخون حس کنم که چقدر چیزهایی که معمولا در نظرم پیچیده، غیرقابل‌حل، دور از دسترس، دردناک و آزاردهنده هستن، درست یک روز بعد در یک حالتی که تحت فشار روانی نیستم، به راحتی قابل هندلن. می‌دونی، من همیشه برای اینکه سلامت روانم رو حفظ کنم تلاش می‌کردم. ولی بیش‌تر به خاطر این بود که از رنج کشیدن خسته بودم. این بار که بهش فکر می‌کنم، رنج دیگه برام مسئله‌ی اصلی نیست. دوست دارم بهتر بشم، چون تصور اینکه حالتی وجود داره که درش می‌شه حتی خودِ رنج رو به شکل ساده و بدون پیچیدگی تجربه کرد قلقلکم می‌ده.
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۱۰ مرداد ۰۳

    255.

    یک احساسی هست که تا حالا سه چهار بار توی زندگیم تجربه‌‌ش کرده‌م و گرچه نمی‌تونم دقیقا توضیح بدم چطوریه و علتش چیه، ولی می‌تونم بگم با تک‌تک سلول‌هام ازش متنفرم. یک بار وقتی هنوز نوجوون بودم گوشیم رو خونه جا گذاشته بودم و به دلیلی همون شب دیر برگشتم خونه؛ بدون اینکه بتونم خبر بدم. دم خونه‌ که رسیدم مامانم با نگرانی زیادی منتظر رسیدن من بود. دیدنش اون حس رو در من ایجاد کرد. تنها چیزی که می‌تونم در توصیفش بگم اینه که حسیه که نمی‌گی کاش کنترلش کنم، کاش سرکوبش کنم، کاش فراموشش کنم. فقط می‌گی کاش احساسش نمی‌کردم هیچ‌وقت. و این هیچ ربطی به این نداشت که مامان رو نگران کرده بودم و براش ناراحت بودم و یا احساس گناه می‌کردم. از دوست داشتن مامانم هم نمی‌اومد. فقط انگار نشونم می‌داد که من وجود دارم و نمی‌تونستم این رو تغییر بدم. امشب دوباره پیش اومد. مامان اومد کنار تخت پیشم نشست و با نگرانی ازم پرسید چه مشکلی دارم؟‌ فکر کردم هر لحظه ممکنه بزنه زیر گریه. دلم نمی‌سوخت. ناراحت نبودم براش. نمی‌خواستم در توانم می‌بود که کمکی کنم. فقط حالم واقعا کثافت شد. دوباره حس کردم وجود دارم و نمی‌تونم تغییرش بدم.

     

    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۹ مرداد ۰۳

    254. عبور بغل‌های گرم از تونل زمان

    من از بیرون آدم واقعا خوبی به نظر میام. راستش خیلی هم تصویر بی‌ربطی نیست؛ ولی خب ناقصه. آدم‌ها معمولا فکر می‌کنن همه‌ی این‌ها از یک قلب خیلی مهربون میاد ولی حقیقت اینه که کاملا خودخواهانه‌ست. اون چیزی که بقیه توانایی همدلی با دیگران می‌دونن، برای من یک جور همدلی با خودم در یک جایی از گذشته‌ست. برای همینه که مواردی هست که توشون تمام خودم رو می‌ذارم وسط تا حتی شده ذره‌ای از رنجِ کسی کم کنم که نزدیکی چندانی باهاش ندارم و مواردی هست که یک گوشه می‌شینم و رنج کشیدن آدم‌هایی که بهم نزدیکن رو تماشا می‌کنم. این تا حد خوبی بستگی داره به اینکه وقتی تماشاشون می‌کنم، چقدر از خودم رو اون‌جا ببینم. برای همینه که اگر بهم بگید از دردِ معمولی بودن به خودتون می‌پیچید من سرم رو تکون می‌دم و می‌گم جالبه؛ چون هیچ وقت نخواسته‌م که معمولی نباشم و بلدش نیستم. ولی اگر بهم بگید حس می‌کنید رها شدید ولی احتمالا به زودی درست می‌شه، من بلند می‌شم بغلتون می‌کنم و چندین بار ازتون می‌پرسم مطمئنی درست می‌شه؟ اگر درست نشد یادت که نمی‌ره من همین‌جام هان؟
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۸ مرداد ۰۳

    253. شبیه تماشای مرغ‌های دریایی

    یک شب توی اردیبهشت، توی اتوبوسی که می‌رفت سمت شیراز براش نوشتم: «نمی‌دونم کِی و کجا، ولی می‌تونم یک شبی رو در یک جای جهان تصور کنم که توش واقعا خوشبختم. و سبک.». امشب بازم توی همون نقطه‌م. روز سختی بوده و خوشی زیر دلم نزده و این باعث می‌شه احساس الانم خیلی بی‌معنا به نظر نرسه. به قابل پیش‌بینی نبودن زندگی فکر می‌کنم و اینکه اگر واقعا همچین شبی وجود داشته باشه، چقدر می‌تونه متفاوت باشه با هر چیزی که الان ممکنه از ذهنم رد بشه. وقت‌هایی که نمی‌ترسم همه چیز چندین برابر راحت‌تره. مثل الان، که نمی‌ترسم و نمی‌تونم باور کنم یک روزی می‌رسه که این همه میلِ به زندگی کردن هدر رفته باشه.
     

    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۷ مرداد ۰۳
    آرشیو مطالب