بعضی وقتها احساسی که نسبت به بعضی از لحظات زندگی دارم اونقدر عمیق میشه که حس میکنم اگر کمی جلوتر برم، ممکنه بدنم به رعشه بیفته و فرو بپاشه. این رو به عنوان یک چیز مثبت نمینویسم. موقع نوشتنش حتی یاد یک قسمتی از Normal People افتادم که توش کانل داره از مرین میپرسه چرا تمام مدتی که با هم بودن بعضی چیزها رو بهش نگفته و مرین جواب میده: I don't know. I suppose I didn't want you to think I was damaged or something. میدونم احساس ناامیدیِ بعد از حرف زدن چه شکلیه؛ ولی این رو هم میدونم خیلی وقتها ارزشش رو داره چون هیچ بعید نیست که آدم حرف زدن رو یادش بره. منظورم اینه که واقعا یادش بره. و خب اگر از من بپرسی میگم فرقی نداره که دلت میخواد با آدمها حرف بزنی یا نه. در هر صورت نباید بذاری حرف زدن یادت بره.