این مدت یک چراغ‌هایی توی ذهنم روشن می‌شه که باعث می‌شه دوست داشته باشم بلند شم و از هیجان دور اتاق بچرخم. دلم می‌خواد یک گوش پیدا کنم و همه چیز رو براش تعریف کنم ولی بعد که یادم می‌افته حرف زدن و انتقال مفاهیمِ توی سرم هیچ وقت نقطه‌ی قوتم نبوده، پشیمون می‌شم، چون می‌دونم که نگه داشتنشون پیش خودم از اینکه زور بزنم دقیقا اون‌طوری که وجود دارن تعریفشون کنم و نتونم خیلی راحت‌تره. یاد توئیتی افتادم که النا بهش اشاره کرده بود و مفهومش این بود که آدم گاهی برای زندگیش یک شاهد می‌خواد. و آره واقعا. برای زندگیم یک شاهد می‌خوام چون شبیه تماشا کردن فیلم جذابیه که تنهایی نشستی پاش و هر بار که یک دیالوگ عمیق یا بامزه گفته می‌شه و یا سکانس محشری پخش می‌شه دستت رو بلند می‌کنی تا با هیجان بزنیش روی پای کسی که کنارت نشسته و بعد یهو جای خالیش توی ذوق می‌‌زنه. دیروز روز خیلی سختی بود و این رو از همون دقیقه‌های اول بعد از بیدار شدن فهمیدم. دقیقا یادم نمیاد که چه حسی داشت. ولی می‌دونستم دارم می‌افتم. انگار توی بعضی بیمارهایی که صرع دارن یک چیزی به اسم Aura وجود داره که قبل از حمله‌ی صرع حسش می‌کنن. یک جورایی بهشون هشدار می‌ده که به زودی قراره دچار حمله بشن. منم یک جور Auraی مخصوص به خودم رو داشتم. مثل وقتی که صدای آژیر وضعیت قرمز میاد و آدم بدون هیچ فکر اضافه‌ای می‌دونه الان وقت دوئیدن سمت پناهگاهه، هر کاری که به نظرم می‌اومد می‌تونه حکم رفتن توی پناهگاه رو داشته باشه انجام دادم و خب زیاد نگذشت که سر و کله‌ی هواپیماها پیدا شد.
امروز به طرز معناداری حالم بهتر بود. به خودم اجازه ندادم توی تخت بمونم و تصمیم کوچیک اما تعیین‌کننده‌ای بود برای اینکه ادامه‌ی روز چطور پیش بره. و ببین، من روزهای خوب زیادی داشته‌م. ولی تجربه کردن این دو روزی که به شکل مشخصی با همدیگه فرق دارن، دقیقا پشت سر هم، تجربه‌ی امیدوارکننده و سالم نه، اما خیلی مهمی بود چون بهم اجازه داد با گوشت و پوست و استخون حس کنم که چقدر چیزهایی که معمولا در نظرم پیچیده، غیرقابل‌حل، دور از دسترس، دردناک و آزاردهنده هستن، درست یک روز بعد در یک حالتی که تحت فشار روانی نیستم، به راحتی قابل هندلن. می‌دونی، من همیشه برای اینکه سلامت روانم رو حفظ کنم تلاش می‌کردم. ولی بیش‌تر به خاطر این بود که از رنج کشیدن خسته بودم. این بار که بهش فکر می‌کنم، رنج دیگه برام مسئله‌ی اصلی نیست. دوست دارم بهتر بشم، چون تصور اینکه حالتی وجود داره که درش می‌شه حتی خودِ رنج رو به شکل ساده و بدون پیچیدگی تجربه کرد قلقلکم می‌ده.