غروب‌های این‌جا رو جور دیگه‌ای دوست دارم. خورشید بزرگ‌تر به نظر می‌رسه و رنگ نارنجی‌ش به قدری زیباست که دلت نمیاد چشم ازش برداری. سعی می‌کنم هر روز عصر هر جایی که باشم، حوالی ساعت هفت خودم رو برسونم به طبقه‌ی هفدهم، جایی که احتمالا مناسب‌ترین مکان توی این ساختمون برای تماشا کردن غروبه. اگر خوش‌شانس باشم و یکی از دو تا صندلی‌ای که نشستن روشون باعث نمی‌شه درختی که اون‌جا کاشته شده بین تو و خورشید قرار بگیره، خالی باشن، می‌تونم مطمئن باشم قراره یکی دو ساعتی رو در آرامش دلچسبی بگذرونم. دیروز بابت صندلی خوش‌شانس بودم؛ اما روز جنگ با هورمون‌ها بود و به اندازه‌ی کافی حوصله و انرژی نداشتم، این شد که وقتی همدان، پسر یمنی‌ای که چند روز قبلش با هم حرف زده بودیم، از اون سمت محوطه برام دست تکون داد، هم‌زمان که بهش لبخند زدم و دستم رو براش تکون دادم توی دلم آرزو کردم کاش جایی که هست بمونه و تصمیم به سوشالایز کردن نگیره. بعد هم حواسم رو جمع کردم که دیگه تماس چشمی‌ای باهاش برقرار نکنم و توی فکرهای خودم غرق شدم. نمی‌دونم چقدر گذشت. احتمالا کم‌تر از نیم ساعت بعد بود که بالای سرم وایساد و احوال‌پرسی کرد. شبیه کسایی که قراره به زودی برن نبود. تصمیم گرفتم به جای اینکه بابت به هم زدن تنهایی‌ای که بهش نیاز داشتم، و اون ازش خبر نداشت، ازش عصبانی باشم، ادامه‌ی فکرهام رو در حضور اون پی بگیرم. این شد که بی‌مقدمه بهش گفتم: «فکر کن توی اتاقی هستی که پره از غذاهایی با طعم‌های جدید و مختلف و تو هر چقدر که از غذاهای مختلف امتحان بکنی احساس سیری بهت دست نمی‌ده. یک شبانه‌روز هم فرصت داری توی این اتاق بمونی. اگر ششمین غذایی که امتحانش می‌کنی مزه‌ی بهشت بده، با باقی روزت چه کار می‌کنی؟ تجربه‌ی دوباره و دوباره‌ی اون طعم بهشتی؟ یا امتحان کردن باقی غذاها؟». بهم گفت به تجربه کردن غذاهای جدید ادامه می‌ده. پرسیدم اگر فرصتش تموم بشه و هیچ غذایی رو پیدا نکرده باشه که به اندازه‌ی اون یکی خوشمزه باشه، پشیمون نمی‌شه؟ با اطمینان گفت نه و توضیح داد که به نظرش این به تایپ شخصیتی آدم‌ها بستگی داره. به این‌جای مکالمه که رسیدیم فکر کردم که تمام مدت توی ذهنم دنبال پیدا کردنِ درست و غلط بوده‌م و احتمال این که اصلا درست و غلطی وجود نداشته باشه رو کنار گذاشته‌م. ازم پرسید تو توی این موقعیت چه کار می‌کنی؟ گفتم هر دو تا غذای جدیدی که امتحان کنم یک بار برمی‌گردم به اون غذایی که مزه‌ی بهشت می‌داد، هر چند که هنوز از الگویی که باید ازش پیروی کنم مطمئن نیستم.
نمی‌دونم خورشید وسط مکالمه با همدان پایین رفته بود و یا وقتی که مشغول فکر کردن بودم. ولی خب در هر صورت، غروبِ دیروز رو از دست دادم.