یک توانایی خیلی خوبی که توی این چند سال اخیر در خودم پرورش دادهم و تا حد خیلی خوبی درونیش کردهم، توجه کردن به قدمها و پیشرفتهای کوچیک و جشن گرفتنشونه. دیروز با مامان رفته بودیم استخر تا اون چیزی که از شنا کردن بلده رو به من یاد بده و یک جایی بود که توجه کردم دیدم هر چند دقیقه یک بار، یا توی سرم و یا با صدای بلند یک همچین عبارتی رو تکرار میکنم: «خب! تا این لحظه یاد گرفتیم که چطور فلان کارها رو انجام بدیم!» و هر بار به جای فلان کارها یک لیست جدید از ریزمهارتهایی که توشون بهتر شده بودم رو میذاشتم. وقتی یادم میاد که قبلترها هر بار که یک مسیر جدید رو شروع میکردم، چقدر بابت چشم برنداشتن از قله و محاسبهی لحظه به لحظهی مسافت باقیمونده، انرژی هدر میدادم، اضطراب تحمل میکردم و قاعدتا لذتی هم از مسیر نمیبردم، از خودم خیلی ممنون میشم.
دیروز غروب در حال چرخ زدن توی یک معبدی که برای خدای دریا ساخته شده بود، چشمم افتاد به یک دختربچهای که همینطور که داشت پایین رو تماشا میکرد با خودش حرف میزد. اولین چیزی که به گوشم آشنا اومد Les animaux بود و فهمیدم داره به مجسمهی حیوونهایی که قبل بالا اومدن دیده بودیمشون نگاه میکنه. خیلی دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی تا به خودم بیام و جرئتم رو جمع بکنم رفت پیش مادرش و کار سختتر شد. یه کم این پا اون پا کردم و بالاخره رفتم جلو. ازشون پرسیدم که فرانسوی هستن؟ و توضیح دادم که شنیدن کلمات فرانسوی از دهن دخترشون هیجانزدهم کرده و دوست داشتهم باهاشون حرف بزنم. مکالمهی راحتی نبود چون هم من به فرانسوی مسلط نبودم و هم اون انگلیسی رو خوب بلد نبود ولی در پوست خودم نمیگنجیدم. آخر سر هم بهشون گفتم شما اولین فرانسویهایی هستین که باهاشون حرف زدهم. میشه عکس بگیریم؟ قبول کردن و خوشحالم که حالا یک عکس دارم از Margot، دختری که دیدنش باعث شد یک قدم کوچیک دیگه توی این مسیر بردارم.
چند روز پیش ن. بهم گفت که تصویری که از سی سالگی توی ذهنش داره شبیه به منه. بعد توضیح داد که فکر میکنه با در نظر گرفتن همه چیز من درنهایت خیلی آروم و در صلحم. این رو قبلا از آدمهای دیگه هم شنیدهم و به نظرم درست میاد. موضوع، خوشحال بودن نیست. میتونم موقعیتهای زیادی رو تصور کنم که توشون عمیقا غمگین میشم. فقط نمیدونم چه اتفاقی میتونه بیفته که عمیقا ناآرومم کنه. برای من حتی خاکسپاری بابا بیشتر از هر چیزی شبیه به مراسمی برای ستایش زندگی بود. لحظههای آخر رو یادم میاد که به برادرم گفتم از بابا چی توی ذهنته؟ گفت: «بعد از بازی ایران و استرالیا برام یک توپ چهلتیکه خرید.» و من گفتم: «خیلی با لذت غذا میخورد.» و درحالیکه چشمهامون خیس بود لبخند زدیم. بعدها یک جایی از کتابی که غزاله صدر بعد از مرگ پدرش حمیدرضا صدر نوشته بود خوندم: «او ارزش به یاد آوردن را دارد. من هم بدون شک مثل ویلیام فاکنر بین سوگ و هیچ چیز، سوگ را انتخاب خواهم کرد. چون بابا ارزشش را دارد.». زیر این قسمت خط کشیدم و فکر کردم این اون چیزیه که از بین تمام کلمات این کتاب درنهایت با من میمونه.
یک بار به یسنا گفتم احساس میکنم برای زندگی کردن خیلی مناسبم. پرسید مگه کسی هست که مناسب زندگی کردن نباشه؟ و سوالش باعث شد فکر کنم دارم برای خودم حق بیشتری قائل میشم، به خاطر همین هم دیگه به احساسم پر و بال ندادم و توش دقیق نشدم. واقعیت اما اینه که نمیتونم انکارش کنم. احساس میکنم برای زندگی کردن خیلی مناسبم و از اون جایی که هیچ چیزی نیست که بهش وصل باشم، این مناسب بودن برای زندگی خیلی خالص به نظر میاد. انگار که از هیچ جایی نیومده و به خاطر همین جایی هم نمیتونه بره. دیشب یک چیزی باعث شد برگردم به اون ویدئوی حامد بهداد که داشت دربارهی زندگی حرف میزد و باز تماشاش کنم و فکر کردم که برای من هم همینه واقعا. «لذت میبرم از زیستن، حتی به غلط. پشیمونی یعنی چی؟ زندگی کردم اون لحظه رو. وجود داشتم. [حتی] به غلط.»