یک شب توی اردیبهشت، توی اتوبوسی که میرفت سمت شیراز براش نوشتم: «نمیدونم کِی و کجا، ولی میتونم یک شبی رو در یک جای جهان تصور کنم که توش واقعا خوشبختم. و سبک.». امشب بازم توی همون نقطهم. روز سختی بوده و خوشی زیر دلم نزده و این باعث میشه احساس الانم خیلی بیمعنا به نظر نرسه. به قابل پیشبینی نبودن زندگی فکر میکنم و اینکه اگر واقعا همچین شبی وجود داشته باشه، چقدر میتونه متفاوت باشه با هر چیزی که الان ممکنه از ذهنم رد بشه. وقتهایی که نمیترسم همه چیز چندین برابر راحتتره. مثل الان، که نمیترسم و نمیتونم باور کنم یک روزی میرسه که این همه میلِ به زندگی کردن هدر رفته باشه.