صبح که بیدار شدم بارون می‌اومد و آسمون جوری سفید بود که برای یک لحظه شک کردم نکنه این‌ها دونه‌های برف باشن. تصویری که می‌دیدم خیلی آرامش‌بخش بود. نمی‌دونم. شاید هم آرامش‌بخش نبود اما احساس متفاوتی داشت که آدم رو به اومدن روزهای خوب امیدوار می‌کرد. چطوری؟ نمی‌دونم. خدا می‌دونه که هر روز چند بار می‌افتم و بلند می‌شم و این واقعا خسته‌م کرده اما در نهایت با خودم فکر می‌کنم که به افتادن و دیگه بلند نشدن ترجیحش می‌دم. چند روز پیش توی گالریم یک مجموعه ویدئو پیدا کردم که اوایل خرداد از خودم گرفته بودم و وجودشون رو فراموش کرده بودم. میخکوب تماشاشون کردم. شبیه به تماشای مستندی بود از مبارزه‌ی عریان و بدون سانسور یک آدم با افسردگی. صبح بیدار می‌شدم و رو به دوربین موبایل با خودم حرف می‌زدم. توضیح می‌دادم که گرچه خیلی سخت به نظر می‌رسه اما نیاز دارم که از تخت بیرون بیام. پاز، آنپاز. توضیح می‌دادم که این کار رو انجام ‌داده‌م و قدم بعدی اینه که صورتم رو بشورم و آب جوش درست کنم. پاز، آنپاز. بغض کرده‌م و می‌گم که واقعا می‌خوام برگردم توی تخت و می‌دونم که نباید این کار رو انجام بدم. پاز، آنپاز. به این فکر می‌کنم که بدون اینکه بار هیچ قدم بعدی‌ای رو روی دوش خودم بذارم فقط و فقط بلند بشم و لپ‌تاپ رو روشن کنم. پاز، آنپاز. توضیح می‌دم که لپ‌تاپ رو روشن کرده‌م. پاز، آنپاز. پاز، آنپاز. پاز، آنپاز. شب شده و رو به دوربین به پهنای صورتم اشک می‌ریزم و تعریف می‌کنم که دیگه تنهایی از پسش برنیومده‌م و از م. خواسته‌م که بیاد اون‌جا و بدون اینکه نیاز باشه کاری بکنه فقط تا صبح پیشم بمونه. پاز.

گاهی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم بعد این همه سال دست و پا زدن چطور می‌تونم این‌قدر امیدوار باشم. جوابی که براش دارم اینه که یک بار از نقطه‌ای که فکر نمی‌کردم ازش برگردم برگشته‌م. واسه‌ی همین مادامی که دوباره توی نقطه‌ای قرار نگیرم که علاوه بر سخت بودنش، راهی برای عبور ازش نمی‌بینم، جلو می‌رم. الان زندگی فقط سخته ولی می‌تونم مسیرهای مختلفی رو متصور بشم که من در حال حاضر توان قدم گذاشتن توشون رو ندارم. اون موقع اما همش سیاهی بود. هیچ مسیری وجود نداشت. چه متناسب با توان من و چه بی‌تناسب باهاش.

داشتم بهش می‌گفتم نمی‌خوام دراماتیک باشم. نمی‌خوام نابالغ باشم. نمی‌خوام تکانشی باشم. فقط می‌خوام کار درست رو انجام بدم. و خب دارم واقعا سعی‌م رو می‌کنم. حتی حالا که می‌دونم قوی‌تر از هر وقتی توی زندگیم هستم، دارم به خودم اجازه‌ی ضعیف بودن می‌دم چون نباید یادم بره که زندگی شبیه به فیلم‌ها نیست و ما هم ابرقهرمان‌های این فیلم نیستیم. دیروز بی‌مقدمه به ع. گفتم بغلم کنه و بعدش گریه کردم. نه چون نمی‌تونستم تنهایی از پسش بربیام، چون می‌دونستم انرژیم رو برای جاهای مهم‌تری نیاز دارم و تصمیمم برای گریه کردن رو در کمال صحت عقل گرفته بودم. واقعا می‌خوام که کار درست رو انجام بدم و سخت‌ترین بخشش اینه که بفهمم کار درست در شرایطی که من دارم چیه. کار درست امروز می‌تونه یک چیز باشه و فردا یک چیز دیگه. اینکه باید مدام حواسم باشه و بر اساس موقعیتی که توش هستم دوباره از نو محاسباتم رو انجام بدم واقعا راحت نیست و انرژی می‌بره اما حدس می‌زنم که کمی که جلوتر برم خیلی راحت‌تر و intuitiveتر می‌شه.

می‌دونی، احساس می‌کنم تکه‌های چندین پازل مختلف رو با هم قاطی کرده‌‌ن و من تمام مدت داشته‌م تکه‌هایی که مربوط به پازل خودم بوده رو جدا می‌کرد‌ه‌م. زمان زیادی رفته و عملا چیزی نساخته‌م. هیچ تصویرِ حتی ناقصی رو به روم نیست. فقط هزار تا تکه‌ی پازل توی دستمه که از بین یک عالمه تکه‌ی دیگه جداشون کرده‌م. آدم‌ها هم مدام رد می‌شن و می‌خوان چیزی که ساخته‌م رو ببینن. گاهی احساس می‌کنم نیاز دارم بهشون توضیح بدم که دارم چه کار می‌کنم و این کلافه‌م می‌کنه چون در نهایت بقیه اهمیتی نمی‌دن و فقط دوست دارن تصویر نهایی رو ببینن.