یک احساسی هست که تا حالا سه چهار بار توی زندگیم تجربهش کردهم و گرچه نمیتونم دقیقا توضیح بدم چطوریه و علتش چیه، ولی میتونم بگم با تکتک سلولهام ازش متنفرم. یک بار وقتی هنوز نوجوون بودم گوشیم رو خونه جا گذاشته بودم و به دلیلی همون شب دیر برگشتم خونه؛ بدون اینکه بتونم خبر بدم. دم خونه که رسیدم مامانم با نگرانی زیادی منتظر رسیدن من بود. دیدنش اون حس رو در من ایجاد کرد. تنها چیزی که میتونم در توصیفش بگم اینه که حسیه که نمیگی کاش کنترلش کنم، کاش سرکوبش کنم، کاش فراموشش کنم. فقط میگی کاش احساسش نمیکردم هیچوقت. و این هیچ ربطی به این نداشت که مامان رو نگران کرده بودم و براش ناراحت بودم و یا احساس گناه میکردم. از دوست داشتن مامانم هم نمیاومد. فقط انگار نشونم میداد که من وجود دارم و نمیتونستم این رو تغییر بدم. امشب دوباره پیش اومد. مامان اومد کنار تخت پیشم نشست و با نگرانی ازم پرسید چه مشکلی دارم؟ فکر کردم هر لحظه ممکنه بزنه زیر گریه. دلم نمیسوخت. ناراحت نبودم براش. نمیخواستم در توانم میبود که کمکی کنم. فقط حالم واقعا کثافت شد. دوباره حس کردم وجود دارم و نمیتونم تغییرش بدم.