من از بیرون آدم واقعا خوبی به نظر میام. راستش خیلی هم تصویر بیربطی نیست؛ ولی خب ناقصه. آدمها معمولا فکر میکنن همهی اینها از یک قلب خیلی مهربون میاد ولی حقیقت اینه که کاملا خودخواهانهست. اون چیزی که بقیه توانایی همدلی با دیگران میدونن، برای من یک جور همدلی با خودم در یک جایی از گذشتهست. برای همینه که مواردی هست که توشون تمام خودم رو میذارم وسط تا حتی شده ذرهای از رنجِ کسی کم کنم که نزدیکی چندانی باهاش ندارم و مواردی هست که یک گوشه میشینم و رنج کشیدن آدمهایی که بهم نزدیکن رو تماشا میکنم. این تا حد خوبی بستگی داره به اینکه وقتی تماشاشون میکنم، چقدر از خودم رو اونجا ببینم. برای همینه که اگر بهم بگید از دردِ معمولی بودن به خودتون میپیچید من سرم رو تکون میدم و میگم جالبه؛ چون هیچ وقت نخواستهم که معمولی نباشم و بلدش نیستم. ولی اگر بهم بگید حس میکنید رها شدید ولی احتمالا به زودی درست میشه، من بلند میشم بغلتون میکنم و چندین بار ازتون میپرسم مطمئنی درست میشه؟ اگر درست نشد یادت که نمیره من همینجام هان؟