یک چیزی که هر بار مثل بار اول متعجبم می‌کنه، دیدن تاثیر محیط روی اینه که چی رو فکر می‌کنیم دوست داریم یا نداریم. حالا چه محیط واقعی و چه مجازی. مثال خیلی رایجش اینه که گاهی فکر می‌کنیم واقعا دوست داریم مهاجرت کنیم ولی صرفا چون محیط می‌گه باید دلمون بخواد، دلمون می‌خواد. البته بذارید این رو متمایز کنم از حالتی که محیط شما رو مجبور می‌کنه. مثلا چه می‌دونم، وقتی که در حالت اغراق‌شده‌ش بهتون می‌گن اگر مهاجرت نکنی یک گلوله توی سرت خالی می‌کنیم! و شما می‌دونید که دلتون نمی‌خواد برید ولی خب به نظرتون در اون لحظه تصمیم درستیه. من کاری به این موارد ندارم و خب کاملا قابل درکن. چیزی که برام عجیبه اینه که تاثیر محیط می‌تونه این‌قدر زیاد باشه که برای یک مدت طولانی حس کنیم چیزی رو دوست داریم و داره خوشحالمون می‌کنه که نمی‌کنه. و حتی شک به دلمون راه ندیم. نمی‌دونم برای شما چطوریه؛ ولی من هر بار که همچین موردی رو توی خودم یا بقیه می‌بینم یک بار از اول شوکه می‌شم و می‌گم مگه می‌شه آدم توی خلوت خودش هم نتونسته باشه با احساسش صادق باشه؟ مگه می‌شه یک زمان طولانی بگذره و تو متوجه خوشحال نبودنت نشی؟ و می‌بینم که بله می‌شه. حالا چی شد که اومدم این‌ها رو گفتم؟ من معمولا خیلی به اینکه چی واقعا خوشحالم می‌کنه و چی نه، فکر می‌کنم. همیشه ترس این رو دارم که یک چیزی وجود داشته باشه که در موردش با خودم صادق نبوده باشم و خب موارد زیادی هستن که گرچه سعی می‌کنم روی خودم دقیق بشم و آدم‌های دیگه رو از معادلات کنار بذارم، ولی بازم نمی‌تونم مطمئن باشم که این خوشحالی واقعا خالصه یا دارم خودم رو گول می‌زنم. با وجود این، یک حالتی هم وجود داره که توش یک جور ذوق و شوق کودکانه دارم و خوشحالی رو می‌تونم زیر پوستم حس کنم. این وقت‌ها واقعا نیازی به فکر کردن به تاثیر محیط ندارم. اون شوق این‌قدر خالص و کودکانه‌ست که اصلا جای شک برام باقی نمی‌ذاره. دو تا مثالی که این اواخر داشتم یکیش دویدن بوده. هر بار که دارم در موردش حرف می‌زنم احساس می‌کنم اگر جلوی خودم رو نگیرم تا صبح ادامه می‌دم. مورد بعدی زبان فرانسه‌ست. چند روز پیش به معلم سابقم پیام دادم و گفتم اگر زمان خالی داره می‌خوام دوباره شروع کنم. امروز که بیدار شدم دیدم جواب داده و ساعتی که بهم پیشنهاد داده برای من می‌شه یک بعد از نیمه‌شب. اول بهش گفتم اگر نمی‌تونه زمان مناسب‌تری رو برام خالی کنه باید بعد از اینکه از سفر برگشتم شروع کنیم. بعد نیم ساعت گذشت و در حالی‌که هنوز جوابی نداده بود و مطمئن نبودم که این تنها گزینه‌ی روی میزه یا نه، با همون بی‌قراری بچگانه براش نوشتم: راستش این‌قدر برای برگشتن بهش ذوق دارم که اگر راهی برای تغییر ساعت وجود نداشته باشه هم قبول می‌کنم!