داشتم به هفت هشت سال پیشِ خودم فکر میکردم و یادم اومد که من کاملا آدمی بودم که انگیزهی انجام کارهام رو از حضور آدمهای دیگه میگرفتم. دوست داشتم یکی رو پیدا کنم که با هم باشگاه بریم، یکی دیگه رو برای اینکه هر شب تیک کتاب خوندنمون رو برای هم بفرستیم، نفر بعدی رو برای اینکه با هم چالش ترک سوشال میدیا بذاریم و هر چیزی از این دست. تجربه اما نشون داد که این فعالیتها خیلی زود توی تبدیل شدن به روتین شکست میخورن، چون به محض اینکه یکی از طرفین به هر دلیلی نمیتونه پایبند بمونه به برنامهای که ریخته شده، انگیزهی نفر دوم هم که صرفا به یک عامل بیرونی گره خورده بوده از بین میره و باعث میشه اون هم رها کنه. و خب حداقل برای من، هیچ وقت آدمی پیدا نمیشد که بتونه مدت طولانیای به برنامهی مشترکی که داشتیم متعهد بمونه. به خاطر همین از یک جایی به بعد، با اینکه هر بار که ایدهی انجام یک کار جدید به سرم میزد، میل شدیدی احساس میکردم که اون رو به یک پروژهی دو یا چند نفره تبدیل کنم، سعی میکردم این میل رو در نطفه خفه کنم و به جاش به این فکر کنم که در شرایطی که فقط خودم هستم و خودم، چه عواملی میتونن تاثیر بذارن روی اینکه من به برنامهای که دارم متعهد بمونم. الان تا حد خیلی خوبی از اون چیزی که اون سالها بودم فاصله گرفتهم و ازش راضیام ولی همچنان به این فکر میکنم که چطور میشه به شکل مناسبی از انگیزهای که حضور دیگران بهت میده، نه به عنوان انگیزهی اولیه، که به عنوان نیروی کمکیای که بودنش خوبه و نبودنش فلجکننده نیست، استفاده کرد. من دو تا قانون نسبتا ساده دارم برای اینکه به خودم اجازه بدم کارهایی که میخوام بکنم رو به نحوی تبدیل کنم به پروژهی مشترکی با آدم و یا آدمهای دیگه. اولیش حالتیه که انرژی روانیم به قدری پایینه که نمیتونم به تنهایی از پس خودم بربیام. این وقتها به خودم اجازه میدم که حتی خوردن وعدههای غذاییم رو هم به حضور دیگران گره بزنم و تا وقتی که از وضعیت بحرانی فاصله بگیرم باهاش مشکلی ندارم. دومین حالت وقتیه که با توجه فعالیتی که قراره انجام بدم و هدف کلیای که براش دارم، بازهای که برای اون فعالیت مشترک تعریف میکنم خیلی کوتاه محسوب میشه. مثال واقعیش اینه که در حال حاضر من دوست دارم دویدن به بخش ثابتی از زندگیم تبدیل بشه ولی حدود ده روز گذشته رو به دلایل مختلف ازش فاصله گرفتهم. الان انرژی روانیم در حدی هست که به تنهایی هم بتونم دوباره بهش برگردم، ولی کاملا هم از یک چالش سه الی چهار روزه (و نه بیشتر) که با آدمهای دیگه تعریف شده باشه استقبال میکنم چون میدونم میتونه برگشتنم به ریل رو تسریع کنه بدون اینکه ادامه دادنم رو به حضورشون وابسته کنه.
چیزهایی که تا الان نوشتم بیشتر مقدمهای بود برای چیزی که این چند روز داشتم بهش فکر میکردم. توی یکی از پستهای قبلیم به خانوادهی فرانسویای اشاره کرده بودم که برای اینکه باهاشون حرف بزنم و از چیزهایی که تا الان یاد گرفتهم استفاده کنم خیلی مردد بودم ولی در نهایت جرئتم رو جمع کردم و انجامش دادم. پرهام پای این پست برام نوشته که وقتی توی همچین دوراهیهایی قرار میگیره با خودش میگه اگر کلمنتاین بود انجامش میداد و تشویق میشه که اون کار رو بکنه. برام خیلی جالب بود چون من هم موقعی تردیدم رو کنار گذاشته بودم و جلو رفته بودم که یک صدایی توی سرم گفته بود اگر چم بود انجامش میداد و این تشویقم کرده بود. بعد فکر کردم که این ایدهآلترین حالتِ انگیزه گرفتن از دیگران برای انجام کارهاست چون هیچ وابستگیای به حضورشون نداره و داشتم فکر میکردم که دقیقا چه چیزی باعث میشه که بعضی آدمها به صدای توی سر ما تبدیل میشن و بدون اینکه به صورت خودآگاه تصمیم بگیریم بهشون فکر کنیم روی تصمیمهامون تاثیر میگذارن و بعضیهای دیگه حتی اگر توی اون ویژگی واقعا بهتر باشن، یادآوریشون برای ما محرک نیست؟ دارم فکر میکنم که آیا ما میتونیم خودمون هم نقش فعالی داشته باشیم توی اینکه آدمها رو به صداهای ذهنیمون تبدیل کنیم و یا اینکه این صرفا به چیزی مربوط میشه که در اون آدمها وجود داره و کاملا خارج از کنترل ماست؟