نمی‌دونید که چقدر بابت کافی نبودن کلمات احساس ناتوانی و عجز می‌کنم. گاهی وقت‌ها آدم‌هایی رو می‌بینم که جوری از زندگی حرف می‌زنن که انگار احساسی که تجربه‌ش می‌کنن شبیه به احساس منه و همون‌قدر عمیقه، و می‌دونم هم که اصلا بعید نیست که این‌طور باشه، مسئله اما اینه که این همیشه در حد حدس و گمان باقی می‌مونه و هیچ وقت قرار نیست واقعا بفهمم. می‌تونم بیش‌ترین تلاشم رو بکنم ولی هیچ وقت نمی‌تونم مطمئن بشم و اینه که آزارم می‌ده. اینکه غم رو پیش خودم نگه دارم اون‌قدرها سخت نیست. حتی اصراری هم ندارم برای اینکه بتونم توضیحش بدم، هر چقدر هم که عمیق باشه؛ ولی احساس زنده بودن یک جور دیگه‌ست. هر لحظه‌ای که توی خودت نگهش می‌داری خسرانه. امروز داشتم فکر می‌کردم شاید این‌جوری می‌شه که آدم‌ها به سرشون می‌زنه و ادعای پیامبری می‌کنن. تمام راه برگشت، رقصِ سورنا رو گوش دادم و بیرون رو تماشا کردم. شیشه‌ی ماشین بارون‌خورده بود و فضای پشتش طوسی رنگ بود. یک ویدئو از چیزی که جلوی چشم‌هام بود گرفتم که طولش مساوی با آهنگی باشه که توی گوشم بود. خواستم بعدا کنار هم بذارمشون تا شاید حداقل خودم یادم نره که چه احساسی داشتم و می‌دونستم که یادم می‌ره و فکر کردم که حیف. الان که دارم می‌نویسم اما فکر می‌کنم شاید هم بهتره که آدم یادش بره؛ وگرنه هیچ بعید نیست که عقلش رو از دست بده. امروز اورانگوتان‌ها رو دیدم. اگر بخوام ربطش رو به چیزی که تا الان نوشتم توضیح بدم فکر می‌کنید عقلم رو از دست داده‌م. بنابراین بذار به همین دو تا جمله کفایت کنم و از همه‌ی کلمه‌هایی که اگر این‌قدر بی‌مصرف نبودن می‌تونستن ارتباط معنی‌دارشون رو توضیح بدن عبور کنم. امروز اورانگوتان‌ها رو دیدم. امروز احساس زنده بودن می‌کردم.