یک کاری که این مدت زیاد انجامش می‌دم ویدئو دیدن از زندگی آدم‌هاییه که با اختلالات مختلفِ مربوط به روان درگیرن؛ و خدای من، تماشای اینکه چطور با وجود تمام رنجی که درگیرش بوده‌ن و هستن تونستن زندگی معناداری بسازن و شادی و رضایت رو هم تجربه کنن برام فرای الهام‌بخشه و در حال حاضر جزو معدود چیزهاییه که می‌تونه من رو از ته چاه بکشه بیرون. میل شدیدی دارم که از اینکه این آدم‌ها بهم چه ایده‌ای می‌دن و چطور شنیدن داستان‌هاشون برام معناداره حرف بزنم ولی از سمت دیگه آگاهی خوبی دارم به اینکه در زندگیم چقدر خوش‌شانس و Privileged بوده‌م و چقدر ساپورت سیستم قوی‌ای دارم (که البته بخش زیادی از اعتبارش مال خودمه) و به خاطر همه‌ی این‌ها، ترس این رو دارم که توی حرف‌هام این واقعیت رو که چیزها برای همه به یک اندازه راحت یا سخت نیستن رو ناخواسته نادیده بگیرم.
چیزی که این روزها تعیین‌کننده‌ی نهاییم برای تصمیم‌گیری در مورد چیزهای مختلفه، سلامت روان و جسممه. همیشه بهترین تصمیم رو نمی‌گیرم اما تلاشم بر اینه. چیزهایی هست که آدم می‌دونه و چیزهایی هست که آدم با گوشت و پوست و استخون حس می‌کنه. اهمیت جسم و روانم چیزی بود که چند ماه پیش می‌دونستم و امروز با گوشت و پوست و استخون حس می‌کنم. نمی‌دونم این چیزیه که در گذر زمان ممکنه unlearn بشه یا نه، اما عمیقن امیدارم که نشه.
بابت شرایطی که این مدت تجربه کردم خوشحال نیستم ولی به نظر میاد که ترس برام به محرک قوی‌ای برای برداشتن قدم‌های بهتر تبدیل شده. هر بار که بین انجام کاری که می‌دونم برام خوبه و کاری که در اون لحظه ممکنه خیلی هم مضر به نظر نرسه و لذت کوتاه مدت داره اما در نهایت می‌تونه به سمت بدی هولم بده، مردد می‌شم، سعی می‌کنم یادم بیارم که تصمیم‌های اشتباه کوچیک می‌تونن درنهایت به کجا برم گردونن، و ترسی که به جونم می‌افته، احتمال اینکه کار درست رو انجام بدم رو خیلی بیش‌تر می‌کنه.