دو ساعت و نیم اولِ امروزم صرف این شد که بتونم خشم و غمی که از دیشب با خودم حمل می‌کردم و خوابم رو هم آشفته کرده بود کنترل کنم. رفتم دویدم، زیر آفتاب نشستم، از خودم ویدئو گرفتم و حرف زدم، دوش گرفتم و گریه کردم و همه‌ی این‌ها کمک کرد ولی کافی نبود. یک جایی اما شروع کردم به خوندن نوشته‌های یک نفر که سعی کرده بود با وجود اینکه براش راحت نبود، از احساسات منفی درونیش حرف بزنه و موقع خوندنش فکر کردم که خب، الان دیگه آروم‌ترم. نمی‌دونم. این که بعضی آدم‌ها سعی می‌کنن به جای سرکوب کردن چیزی که داره رنجشون می‌ده، چشم تو چشم باهاش مواجه بشن و قبول کنن اون‌قدری قوی نیستن که در لحظه از زیر این بار این رنج رها بشن برام خیلی قابل احترامه. چیزی که معمولا توشون می‌بینم هم اینه که توی این نقطه متوقف نمی‌شن و در نهایت این مواجهه ازشون آدم‌های قوی‌تر می‌سازه. نمی‌دونم. فکر کنم برای سال‌ها این تصور رو داشتم که در صورتی باید حرف بزنم که حرف زدن برام راحت باشه، ولی به نظر می‌رسه فقط وقتی شروع به انجام دادنش می‌کنی و نمی‌ذاری نشون دادن ضعفت متوقفت کنه شروع به آسون‌تر شدن می‌کنه. به هر حال دارم توی قدم‌های کوچیک تمرینش می‌کنم و احساس می‌کنم واقعا یک زمانی قراره برسه که قبول کنم به عنوان یک انسان، قراره تجربیات انسانی داشته باشم و این اشکالی نداره.