همدان، نزدیک‌ترین چیز به مفهوم دوست محسوب می‌شه که توی این شهر دارم و واقعیت اینه که این نزدیک‌ترین، در واقع به قدری دور هست که تمام دیدارهامون اتفاقی‌ باشن. دیروز که در پایان یکی از همین دیدارهای اتفاقی که از قضا شامل مکالمه‌ی چندانی هم نبود و بیش‌ترش به مشغول بودن به کارهای شخصی گذشته بود وسایلم رو جمع کردم تا برم خونه، در جواب سوالِ «داری می‌ری؟» بهش گفتم: آره، باید قبل از اینکه سر و کله‌ی مارمولک‌ها پیدا بشه برم خونه. بعد برای چند لحظه ذهنم روی جمله‌ای که گفته بودم قفل شد. باید قبل از اینکه سر و کله‌ی مارمولک‌ها پیدا بشه برم خونه. باید قبل از اینکه سر و کله‌ی مارمولک‌ها پیدا بشه برم خونه. بعدتر توی راه به این فکر کردم که چرا موقعی که این حرف رو زدم احساس کردم که بار زندگی به سنگینی قبل نیست؟ و فکر کردم که این مربوط به اتفاقیه که چند روز قبل افتاده بود. وقتی که وسط صحبت کردن درباره‌ی دیدنی‌های این منطقه، چشمم به مارمولکی افتاده بود که از زیر صندلیم رد شده بود و با وحشت بلند شده بودم و روی صندلی ایستاده بودم و بعد هم تا آخر مکالمه رو در اضطراب گذرونده بودم. داشتم فکر می‌کردم جمله‌ای که به همدان گفتم، براش معنایی بیش‌تر از مجموع کلماتش داشت و یک تصویر در ذهنش ایجاد می‌کرد که گرچه اون‌قدرها بااهمیت نبود، اما وجود داشت. جمله‌ای بود که گفتنش به هر آدم رندوم دیگه‌ای  شبیه به ارسال یک پیام از یک فرستنده بود بدون اینکه هیچ گیرنده‌ای وجود داشته باشه. انگار که جسمی رو توی فضا رها کنی و تا ابد اون‌جا سرگردون بمونه. انگار که بعد از مدت‌ها یک تصویر از من وجود داشت که به کلماتم معنی می‌داد و این باعث می‌شد بار زندگی برای چند لحظه سبک‌تر باشه. عجیب نیست که تا حالا توجه نکرده بودم این موضوع چطور می‌تونه توی Sane موندنم دخیل باشه، چون همیشه با آدم‌هایی محاصره شده بودم که از من یک سری تصویر داشتن که گرچه معمولا شبیه به همین مورد، تصویرهای کم‌اهمیتی بوده‌ن، ولی در مجموع اون‌قدر پرتعداد بوده‌ن که هیچ وقت نفهمیده‌ بودم بود و نبودشون چقدر می‌تونسته متفاوت باشه.