یک کافه توی یکی از خیابونهای اطرافمون هست که تقریبا هر بار از رو به روش رد میشدم با خودم میگفتم یک روز باید برم داخلش و امتحانش کنم. چند وقت پیش یک شب که با ع. از اونجا رد میشدیم پرسید: « یادته یه روز با مامان و بابا اومدیم این کافه؟» تقریبا شوکه شدم. هر چی که حافظهم رو بالا و پایین کردم هیچ سرنخی از این خاطرهای که به گفتهی اون مال همین دو سه سال گذشته بوده پیدا نکردم. عجیبتر اینکه این خاطره توی مکانی اتفاق افتاده که برام چندان رندوم نیست و قاعدتا نباید اینجوری کان لم یکن میشد. از اون روز هربار یادش میافتم غمگین میشم و ذهنم رو یک بار از نو میتکونم تا شاید یک تصویر، حتی شده محو و ناکامل پیدا کنم و نیست.
از فراموش کردن میترسم. اگر چیزی رو یادم نیاد، انگار که اصلا زندگی نکردمش و واقعا نمیخوام که کم زندگی کنم. میلی که برای ثبت کردن چیزها به روشهای مختلف دارم هم یه شکلی از میلم به زندگی کردنه. دیروز داشتم به صداهایی گوش میکردم که توی مکانهای مختلف ضبط کردهم و متوجه شدم که روی فایلها فقط تاریخ زدم، بدون توضیح. این موضوع وقتی به چشمم اومد که توی پنجاهوهشت ثانیهی اولِ صدایی که مربوط به شهریورِ دو سال پیش بود چیزی جز صدای بوق موتور و ماشین و حرفهای نامفهوم رهگذرها نمیشنیدم و ترسیدم از اینکه نکنه فراموش کنم کجا بودم و با کی بودم؟ ثانیهی پنجاهونه اما صدای خودم اومد که پرسیدم:«خرّمدین رو دیدی خبرش رو؟» و خیالم کمی راحت شد.
یک جایی از کتابی که دارم میخونم نوشته بود: «عکس گرفتن به مثابه قاب بستن است و قاب بستن یعنی حذف کردن.» زیرش خط کشیدم و فکر کردم فرقی نمیکنه از چه راهی برای ثبت کردن استفاده میکنی؛ همیشه یک چیزهایی حذف میشن. امروز بعد از مدتها دایرهی قرمز ریکوردر رو فشار داده بودم و رفته بودم توی کتابفروشی. فروشندهی محبوبم نبود ولی قبل از اینکه حساب کنم و خارج بشم رسید. ته دلم خوشحال شدم که حالا اون هم جزئی از این روز میشه. بیرون که میرفتم برگشتم سمتش و ازش تشکر کردم. هیچی نگفت و به جاش با لبخند علامت پیروزی نشون داد.