چند روز پیش به نورا گفتم دلم میخواد نسخهی غیر افسردهی خودم رو ببینم چون به نظرم خیلی آدم مناسبیه. احتمالا قبل از اون به چند نفر دیگه هم همین رو گفتم از بس که بهش فکر میکنم. میدونی، واقعا این شوری که برای زندگی دارم تناسبی با این وضعیت روحی و بقیهی وضعیتهام نداره و خب حق دارم که بخوام از تصورش این همه شگفتزده بشم. سارا بهم میگه تو از یک سال پیش تا حالا خیلی تغییر کردی و جهتش هم مثبت بوده. بیراه هم نمیگه. این امیدوارم میکنه به اینکه یک روزی بشم اون نسخهای از خودم که این همه مشتاق دیدنشم.
خونهی جدید به اندازهی همهی تاریک بودن اتاق قبلی نور داره. آشپزخونه سه تا پنجرهی بزرگ داره که باز میشن رو به یه پارک با درختهای بلند اقاقیا و از یک ساعتی به بعد، حتی پردهی کشیدهی اتاق خواب، زورش به نوری که خودش رو با قدرت هل میده داخل، نمیرسه. و خب آره. بالاخره نوبت من شد که سهمم رو از نورِ این دنیا بردارم.
دوشنبه، برای پنجمین بار توی آینهی وسط آموزشگاه عکس گرفتم و این یعنی پنجمین ترم از کلاس فرانسه هم تموم شد. هرچند که حالا نسبت به زمانی که زبان انگلیسی رو یاد میگرفتم خیلی پرتلاشترم و زمان بیشتری میذارم، اما هنوز هم راضی نیستم. با این حال به مرور، اولینهای بیشتری دارن آنلاک میشن. چند روز پیش، یکی از ایراداتم رو توی وب فرانسوی سرچ و برطرف کردم! و خب این لحظه هزار بار تقدیم شما باد.
عنوان هم از آهنگ la ballade des gens heureux که از نورا بهم رسیده.