سرشبی از زور سر درد گرفتم خوابیدم. میگم سر درد، اما واقعیت اینه خوابیدم که بیدار
نباشم. وگرنه توی عمرم یاد ندارم سر دردی داشته باشم که نشه تحمل کرد. راستش تا
حالا حتی دردی هم نداشتم که نشه تحمل کرد. از هر نوعش. هوم. وقتی ساعت نُه میخوابی
که کیف نبودن توی بیداری رو کنی، قاعدتا باید پیه نصفه شب بیدار شدن رو هم به تنت
بمالی. و کیه که بدونه وقتی از عذاب نصفه شب ها حرف میزنم از چی حرف میزنم. نفرت من
از نیمه شب حالا داره یک ساله میشه. از سکوتی که عین بختک میفته روی آدم. از شمردن
دقیقه ها برای صبح شدن. این بار اما، وقتی چشمامو باز کردم یه چیزی خیلی غریب تر
همراهش بود. ترسِ از دست دادن، ترسِ تنها موندن، ترس از شکست.
23 اسفند 1396