چندین سال پیش یه شب دوستی که تازه چند روزی میشد رابطه م باهاش شروع شده بود و عملا صمیمیتی بینمون نبود بهم پیام داد که بریم قدم بزنیم. روزای اولی بود که توی شهر جدید زندگی میکردم و هنوز رفیقی نداشتم و آشنایی با یه آدم جدید گزینه بدی نبود. زدیم بیرون و چند قدم نرفته فهمیدم حال روحیش خیلی مساعد نیست. در واقع چیزی بود که خودش بهم گفت. اینکه میخواد تنها باشه و پیشنهادش به من برای از سر باز کردن آدم دیگه ای بوده در اصل! بعدم هندزفری هاشو چپوند توی گوشش و از من که هنوز شوکه بودم دور شد. منم همونجا روی پل هوایی نشستم به تماشای خیابونا تا وقتی برگرده. گذشت و ما با هم صمیمی شدیم و کلی شب و روز گذروندیم و باز گذشت و اون صمیمیت کم شد تا جایی که حالا نزدیک دو سالی هست ندیدمش و گهگاهی فقط چندتا پیام رد و بدل میشه بینمون. ولی توی همه این چند سال هربار که یاد اون شب میفتادم- علی رغم اینکه اون موقع کاملا طبیعی برخورد کردم- هنوز نمیتونستم رفتارش رو هضم کنم و به نظرم بهم خیلی بی احترامی شده بود. تا امشب. وقتی هندزفری توی گوش سر و ته پارک رو میرفتم و برمیگشتم و دلم میخواست کسی باشه که حضورش بتونه بهونه ای شه برای ساعت ها اون جا موندنم. یکی که بودنش بهونه ای باشه تا آدمای دیگه کاری به کارم نداشته باشن. که بهش بگم میخوام تنها باشم و دور شم..

17 فروردین 1397