یه مدت زیادی جغرافیام محدود شده بود به یه گوشه از تختم. اونم منی که آدمِ بیرون زدن توی هر موقعیت ممکن و قدم زدن های چهار پنج ساعته بودم. وقتی از یه چیزی فاصله میگیری، تازگی از دست رفته ش دوباره برمیگرده و این فاصله گرفتن باعث شد دنیای بیرون برای من به طرز عجیبی تازه بشه. شبیه یه زندانی که بعد مدت ها آزاد میشه. جوری که حس میکنم بدنم ظرفیتش رو نداره. وقتی میرم بیرون و این هوای بعدِ بارون بهاری رو حس میکنم، یا نگاهم میفته به سبزی درختا، انگار سلول های بدنم هزار برابر حالت عادی در تلاش باشن برای دریافت و این منو به وحشت میندازه. یه چیزی از جنس اون وحشتی که جکِ فیلم Room انداخت توی وجودم. وقتی چشماشو باز کرد و برای اولین بار نگاهش افتاد به اون آبیِ بینهایت.

29 فروردین 1397