ب یکی از دانشجوهای هم ورودی من توی دوران کارشناسی بود. گرایش های متفاوتی داشتیم ولی قاعدتا توی بعضی از درس ها همکلاسی میشدیم و خب من آدمی نبودم که با هم کلاسی های اصلی خودش هم گرم بگیره، چه برسه با کسی که در صورت بیرون اوردنِ گهگاهیِ سرم از توی گوشی برای تظاهر به توجه به نطق استاد، امکان دیدنش فراهم میشد. اینجوری بود که ب برای من هیچ وقت چیزی فراتر از «اون کاپشن آبیه» یا «اون دختره که قیافه ش یه جوریه انگار منتظره پایان دنیا رو اعلام کنن*» نبود. تا اینکه یه روز فراتر رفت! و تبدیل شد به «اون کاپشن آبی وقیحه» یا «اون دختره ی وقیح که قیافه ش یه جوریه انگار منتظره پایان دنیا رو اعلام کنن». چرا؟ داستان از این قرار بود که من ترم آخر بودم و اتاق خوابگاه رو تحویل داده بودم و برگشته بودم خونه که یه پیام از کاپشن آبیه که هنوز به کاپشن آبی وقیحه تبدیل نشده بود دریافت کردم. ازم خواسته بود ترم بعدی دوباره به نام خودم درخواست خوابگاه بدم و کارتش رو بدم به ایشون تا به اسم من اونجا زندگی کنه. چون خودش اهل همون شهر بود و خوابگاه بهش تعلق نمیگرفت. و خب تصور کنید بعد از یه سلام ساده همچین درخواستِ پر مسئولیتی رو از کسی بکنید که نهایتا چندبار ازش پرسیدید جزوه این درس رو از کی میگیری و احتمالا براتون چیزی فراتر از «اون دختره که همش سرش تو گوشیه» نیست! تا اینجا برای اینکه آدم بی ملاحظه ای حسابش کنم کافی بود. ولی وقتی درخواستش رو رد کردم و گفتم: «نمیتونم همچین کاری کنم و خانواده م هم موافقت نخواهند کرد» و جواب گرفتم:«بابا چه کار به خانواده تو داره تو که پیششونی من باید به خانواده م بگم :| اوکی مرسی» با خیال راحت فرستادمش توی لیست آدم های وقیح زندگیم!
+ یه اتفاق مشابه باعث شد یاد این آدم بیفتم و خواستم بگم کاش یاد بگیریم به صرفِ چندبار دیدن کسی هرچیزی رو ازش طلب نکنیم یا اگه کردیم انقدر متوقع نباشیم که تصور کنیم کل کائنات خریه که برای سواری دادن به ما آفریده شده و دو قورت و نیم مون باقی بمونه. خیر! به وقتش کائنات خریه که اگه رومونو زیاد کنیم و توقع اضافه داشته باشیم چنان با سُم میاد توی پک و پوزمون که کافر را مباد!
* همچین توصیفی رو یه جایی توی داستانای صادق هدایت خوندم به گمانم.
31 فروردین 1397