احساس غالبم در این روزها تنهایی ست. نه از آنها که با یک مهمانی آخرِ هفته میشود رفعش کرد. یک جور تنهایی که می‌خزد توی تار و پود وجود. جاری میشود توی رگ‌ها. انگار که آمده باشد بماند. من؟ میگویم خب بمان!
فهمیده‌ام این تنهایی شبیه است به یک باتلاق. هرچه بیشتر دست و پا بزنی، بیشتر فرو‌ خواهی رفت. هرچه بیشتر به ازدحام آدم ها پناه ببری، تنهایی پررنگ‌تر خواهد شد. این روزها یک چیز مدام توی مغزم تکرار شده: «برای فرار از تنهایی به ابتذالِ حضور آدم‌ها چنگ نزن.»