A را تصور کنید که از B که پاهایش شکسته، میخواهد فوتبال بازی کند و در مقابل ناتوانی او، که نمیتواند حتی روی پاهایش بایستد، او را بی‌عرضه خطاب میکند. غیرمنطقی نیست؟ حالا به فرض که به رگِ غیرت B  بربخورد و سعی کند برای اثباتِ خودش به توپ شوتِ محکمی بزند. استخوان‌هایی که هنوز جوش خوردن را شروع نکرده بودند چه بلایی سرشان خواهد آمد؟
چیزی که  B به آن نیاز دارد درمان است. استراحت است. کنار کشیدن از بازی برای ترمیم شکستگی ها. با حلوا حلوا هم دهن شیرین نمیشود. داستانِ «خواستن، توانستن است» هم بحثش جداست و هر خواستنی شرایط اولیه ای برای توانستن میخواهد. گاهی یکی از این شرایط زمان است.
حالا چرا این‌هارا گفتم؟ داشتم فکر میکردم روحِ ما نیز گاهی در هم میشکند. سرعت زندگی کم میشود. شاید حتی متوقف شود. و ما گاهی یک Aی درونی داریم که بی‌توجه به این شکستگی‌ها به ما سرکوفت میزند. ما را بی‌عرضه خطاب میکند. باعث میشود به رگِ غیرتمان بربخورد و با تلاشِ بیش از حدِ توانمان خودمان را ناکار‌تر از قبل کنیم. ما آدم ها موجودات عجیبی هستیم. توقعِ کار سنگین از کسی که جسمش ضعیف است را غیرمنطقی میدانیم. اما روحمان را، شاید صرفا چون نادیدنی است، نادیده میگیریم.