روی صندلی جلو منتظر پر شدن تاکسی نشسته بودم که دو تا پسرِ احتمالا 3-22 ساله اومدن تو. مشغول صحبت بودن. کنجکاو شدم و از اونجا که نه میشناختمشون و نه حتی میدیدمشون، خودمو قانع کردم که گوش دادن به حرفاشون خیلی نمیتونه ایراد داشته باشه! بعد گوشامو تیز کردم! یکیشون که رشته کلام رو به دست گرفته بود و زیاد به اون یکی امون نمیداد، داشت از قرار گذاشتن با دوست دخترش حرف میزد و کمکم رسید به اینجا که :« چه معنی داره آدم وقتی با یه دختر میره بیرون، دختره حساب کنه؟» چشمام چهارتا شده بود که با جمله بعدیش برق از کلهم پرید! «آدم به مردونگیش برمیخوره!»
چند دقیقه بعد پیاده شده بودم و داشتم باقی مسیر رو پیاده گز میکردم و یکی توی مغزم مدام میگفت : «آدم به مردونگیش برمیخوره!»
بعد به نسل خودمون فکر کردم. نسلِ گرفتار بین سنت و مدرنیته. آدمهایی که روابطی فرای سنتهای قدیمی، ولی با قوانین سنتی رو تجربه میکنن. بعدتر به خودم فکر کردم. بیشتر از همه به خودم.
یادِ احمدِ فیلم گذشته افتادم. وقتی داشت میگفت:« نمیشه تا آخر عمر یه پات اینور جوب باشه یه پات اونور جوب. بالاخره یه جا جوب گشاد میشه!»