دو شب در هفته رو سنگم از آسمون میبارید میرفتیم فلافلی رسول. سه شنبه و جمعه. غیر یه بار. یه سه شنبه که تو راه فلافلی ناپدریش زنگ زد. هیچی نگفت. فقط گریه کرد. میم گریه هم نکرد. فقط راهشو کج کرد سمت ترمینال. رفت تبریز. وقتیم برگشت دیگه میم نبود.
جمعه بود. مغازه هم شلوغ تر از همیشه. گردن دراز کرد گفت آقا رسول همون همیشگی! بعد انگاری خیلی کیف کرده باشه از حرفش زد زیر خنده. گفتم ابله! خندیدم. گفت خودتی و باز به خودش پیچید. گفتم این اداها واسه اوناس که عصر به عصر قهوه شونو تو فلان کافه میخورن و تهوع تورق میکنن. دیگه چارتا دونه فلافل و دو پره خیارشور این حرفا رو نداره که! باز خندیدیم. گفتم پاشو برو دوتا نوشابه بیار از تو یخچال. مال من زرد باشه. گفت تو هنوز به نوشابه نارنجی میگی زرد؟ گفتم تو خوبی! خودم بلند شدم. دوتا میز اونورتر یه دختر پسره نشسته بودن. پسره کاپشن احمدی نژادی تنش بود. دختره رو یادم نیس. رد که میشدم شنیدم پسره بش میگه "به خدا من بدون تو نمیتونم". دوتا نوشابه زرد برداشتم و برگشتم سر میز. گفتم میم؟ گفت ها؟ گفتم یه چیزی میگم ولی برنگرد. گفت باشه. گفتم اون پسره پشت سرت که کاپشن احمدی نژادی داره .. سرشو چرخوند سمت پسره! گفتم به خدا تو خیلی ابلهی! گفت خودتی! خب حالا چی شده پسره؟ گفتم داشت به دختره میگفت بدون تو نمیتونم! لعنتی دوباره سرشو چرخوند سمت پسره! گفت این؟! گفتم لااقل با انگشت نشون نده ابله! گفت خودتی! بعد آرومتر یه جوری که انگار داره از یه شکست مفتضحانه حرف میزنه گفت هیشکیم نبود که بدون ما نتونه .. بش نمیومد این حرفا. فکر کردم شوخیه لابد. گفتم ابله و خندیدم. تکیه کلامم شده بود. آقا رسول سینی فلافل رو گذاشت رو میز. میم گفت خودتی! آقا رسول گفت بله؟! گفتم هیچی. دست شما درد نکنه. رفت. یه گاز زدم به ساندویچم و گفتم راستی یکشنبه میای بریم شهر کتاب؟ بعد کلاسم؟ گفت اووه، حالا کو تا یکشنبه! گفتم دو روز دیگه س دیگه! گفت دو روز واسه ما که هر روزمون قد یه عمر میگذره خیلیه .. گفتم خدایی قشنگ بود! گفت من خودم یه پا تهوعم. بعد دیگه حرف نزدیم تا ساندویچا تموم شد. بلند شدم حساب کنم. جمعه ها نوبت من بود. سه شنبه ها نوبت اون. میدونستم میشه دوازده تومن. دو تا ساندویچ و دو تا نوشابه. ولی طبق عادت پرسیدم چقدر شد؟ دست کردم توی کوله م ولی کیف پولم نبود. برگشتم سرمیز. گفتم مثکه من کیف پولم رو جا گذاشتم خونه! بی زحمت تو حساب کن. گفت پس چطوری اومدی تا اینجا؟ گفتم عین سر راه رسوند منو. ابروشو انداخت بالا. گفتم بابا دروغ که ندارم بگم! فردا پس میدم! خندید و رفت حساب کنه. بیست تومن گذاشت رو پیشخوان. هشت تومن پس گرفت. اسکناسارو گرفت جلوم گفت دیگه منم و همین هشت تومن. گفتم چار تومنم پول تاکسی. تویی و همین چارتومن! زدیم بیرون. سمت خطی ها. گفت خودکار داری؟ گفتم مداد دارم. واسه چی؟ گفت بده. دادم بش. یه تیکه کاغذ از جیب پالتوش دراورد و یه چیزی نوشت تا زد داد دستم. گفت فردا بخونش. گفتم باشه! داشتم تای کاغذ رو باز میکردم که بخونم، شیرجه زد سمتم. گفت جان مادرت فردا بخونش! گفتم چته حَیَوان؟ گفت بگو جان مادرم. گفتم باشه بابا جان مادرم! رفت عقب.
جلوتر یه پسره داشت کمانچه میزد. نفهمیدم سوز سازه یا سوز سرما. گفتم بجنب بریم یخ کردیم! خم شد هشت تومن رو گذاشت جلوی پسره! گفتم ابله میخوای به راننده بوس بدی که ببردمون؟ گفت اولا که خودتی! دوما پیاده میریم راهی نیست که! خم شدم چارتومن از هشت تومنو از تو بساط پسره برداشتم. گفتم آقا شرمنده! وسط ساز زدن خنده ش گرفت. بعد رو به میم گفتم تو با زندگی مجردیت حال میکنی! من دیر برسم جام تو خونه نیست! گفت میارزه ها؟ گفتم باشه یه شب که بابام نیست.
فردا صب که تلفن زنگ زد تا خونه ش پا برهنه دوییدم. چار پنج تا در فاصله مون بود. اشرف خانوم صابخونه ش نشسته بود رو پله ها. میگفت یا حسین! یا حسین! در باز بود. گفت نرو. بری آرزو میکنی هیچ وقت نمیدیدی.. نرفتم. بعد مردم جمع شدن و شلوغ شد. یه ساعتم نشد که بردنش. برگشتم خونه. کاغذ مچاله رو از جیبم دراوردم. اشکام غلتید. داد زدم ابله! ابله! تای کاغذ رو باز کردم. نوشته بود "خودتی!"