دقیقهی سیوشش اپیزود شمارهی هفت رادیو مرز نفرت را پمپاژ کرد توی رگهام. یادم افتاد دارم جایی زندگی میکنم که صبح به صبح توی بلندگوهاش روزی سرشار از متفاوت نبودن را برایمان آرزو میکنند و از در و دیوار پیامِ تفاوت=خطر برایمان میفرستند. یک جایی شبیهِ شهرِ ترومن توی فیلم Truman Show. راستش از آدمهایی که قدرت توی دستشان است تعجب نمیکنم. قدرت خودش به خوبی توجیهگر هرگونه کثافتیست. از آدمهای عادیِ توی کوچه و خیابان اما دچار شگفتی میشوم. آنها که از متفاوت نبودن دیگران عملا چیزی بهشان نمیماسد اما از متفاوت بودنشان بدجوری دردشان میگیرد. آن هم تفاوتی که هیچ گونه مرزِ انسانی را رد نمیکند! همیشه فکر کرده ام چقدر عجیب که بعضی آدمها آنقدری به روش زندگیشان اطمینان دارند که عمیقا میخواهند دیگران هم شبیه به آنها عمل کنند تا جاییکه حتی تفاوت دیگران توی تختخوابشان هم آنها را تحت فشار قرار میدهد. این روزها اما فکر میکنم این تمایل همیشه هم از اطمینان ناشی نمیشود. گاهی نتیجهی ترکیبی از شک و بزدلی است. از قضا بعضیهاشان اطمینانی به راهشان ندارند. اما چون شجاعت تغییر مسیر توی وجودشان نیست، دوست دارند دیگران هم توی این بزدلی شریکشان بمانند.