احتمالا برای شما هم پیش اومده که آدمهایی رو دیده باشین و یا خودتون از اون دسته آدمها باشین که برای مثال به وجود دیکتاتوری معترضن و باهاش مبارزه میکنن ولی در مواردی خودشون هم نمونههایی از رفتار دیکتاتورگونه رو بروز میدن. یا آدمهایی که با جنسیتزدگی مخالفن، اما گاها برخوردشون با اتفاقهای پیرامونشون جنسیتزده ست. و کلی مثال دیگه دربارهی کلی مفهوم دیگه. این رفتارها میتونن علتهای متفاوتی داشته باشن. مثلا یکی از سادهترین ها، عمل کردن براساس منفعته. جنسیتزدگی تا وقتی به ضرر من باشه بد و در غیر این صورت بیاشکاله. یا دلیل دیگه میتونه این باشه که فرد در شرایطی قرار بگیره که واقعا توان و امکان عمل کردن به عقیدهش رو نداشته باشه. مثل فردِ دوستدار محیط زیستی که در شرایط اضطرار مجبور میشه مواد مضر رو وارد چرخهی طبیعت کنه.
اما چیزی که این نوشته بهش مربوطه، آدمهای منفعت طلب، آدم های در اضطرار و یا مثالهایی از این دست نیس بلکه افرادیه که حقیقتا میخوان دیکتاتور، جنسیتزده و ... نباشن و مانعی هم برای عمل به باورهاشون ندارن اما نه تنها گاها این رفتارهارو بروز میدن بلکه خودشون هم متوجه نیستن که اون عمل در واقعیت مصداقی از همون مفهومیه که ازش اجتناب میکنن.
داشتم فکر میکردم شاید یکی از دلایلی که باعث بروز این رفتارهای متضاد میشه مسیرِ از پایین به بالای شکلگیری باورهاست. یعنی شاید ما بیشتر از اونکه در ذهنمون تعریف دقیق و مرزبندی شدهای از مفهومی که بهش باور داریم داشته باشیم که بشه خیلی راحت رفتارها رو براساسش دسته بندی کرد، باورهایی داریم که درواقع یک مجموعه از مصداقها هستن. مثلا به جای اینکه تعریفِ پررنگِ ذهنِ ما از جنسیتزدگی هرگونه پیشداوری یا تبعیض بر اساس جنسیت یا جنس فرد بهعلاوهی فلان ویژگیها باشه، این باشه که جنسیتزدگی یعنی: نبودِ حقِ رای برای زنان، وجود سربازی اجباری برای مردان، جوکهای حاویِ تحقیر یک جنسیت و ...
البته این واقعیت که خیلی وقتها ما درابتدا با مشاهدهی مصداقهاس که میتونیم دربارهی یه مفهوم فکر کنیم رو انکار نمیکنم. اما فکر میکنم کمی که گذشت باید حتما این مسیر رو از بالا به پایین هم طی کنیم.