اول. در حالیکه ساعت جلوی ماشین داشت اعداد 5:00 را نشان میداد که یعنی یک ربع بیشتر به شروع کلاس نمانده، ماشینی که درست مقابل پلِ جلوی خانه پارک کرده بود راننده‌ای پشت فرمانش نداشت که یعنی Over my dead body! بابا پیاده شد برای پیدا کردن صاحبِ ماشین جلوی پل و چند دقیقه‌ی بعد مردی را که دست‌هاش تا آرنج توی گچِ ساختمانی بود با خودش آورد. دوست عزیزمان یک نگاهی به وضعیت موجود انداخت و انگار که ما دیوید کاپرفیلدی چیزی باشیم و بتوانیم از توی تیرچراغ برق عبور کنیم پیشنهاد عبورمان از روی پل همسایه را مطرح کرد که احتمالا تصور می‌کرد از شستن دست‌ها و جابجایی ماشینِ خودش کار بی‌دردسرتری‌ست. نهایتا هم وقتی فهید ما فوقش سعید فتحی روشنی چیزی هستیم، سوئیچ ماشین را تحویلمان داد تا خودمان یک کاریش بکنیم!

دوم.  صبح با صدای باز و بسته شدن در کمدها و کشوها و خالی کردن محتویات جیب‌ها و کیف‌ها و ... بیدار شدم که یعنی مامان همه‌ی کارت‌های بانکی را گذاشته توی یک جاکارتی، رمز را هم به دلایل نامعلومی نوشته روی یک کاغذ، چپانده آن داخل و بعد اقدام به گم کردن آن‌ نموده! کمی بعد‌تر وقتی مامان و بابا رفته بودند بانک سر خیابان تا سراغی از کارت‌ها بگیرند زنگ خانه را زدند. رفتم پایین و همان مردِ گچی کیف را داد دستم در حالیکه داشت با خنده میگفت: «شما که رمزهارو گذاشتید این تو، لااقل یه شماره تلفن هم می‌ذاشتید!»

سوم. دراز کشیده بودم روی تخت و داشتم فکر می‌کردم به آدم‌هایی که یک روز ماشین‌شان را پارک کرده‌اند جلوی پل خانه، اما فرصتش پیش نیامده که کیف گمشده‌مان را پیدا کنند. یا حتی برعکس، آدم‌های زیبایی که کیف گمشده‌ی حاوی رمز ما را پس آورده‌اند، اما هنوز ماشین لعنتی‌شان را پارک نکرده‌اند مقابل پل!