در زندگی روزمره‌ی من توجه به «جزئیات» حسابی پررنگ است. البته منظور از جزئیات در اینجا، بخارِ چای داغ یا حرکاتِ آرام ابرها نیست. گرچه همین‌ها هم در یک جای دیگر می‌توانند برایم حسابی قابل توجه باشند. جزئیاتِ مدنظرم در این نوشته، کارهای کوچک و به ظاهر کم‌اهمیتی هستند که روزانه انجام می‌گیرند و چه بسا خیلی وقت‌ها هم شکل عادت به خودشان گرفته‌اند. اهمیتِ این اتفاق‌های کوچک برای من از این جهت نیستند که لزوما بتوانند به تنهایی تغییر بزرگی توی زندگی‌ام ایجاد کنند، بلکه از آن‌ جایی اهمیت دارند که عمیقا معتقدم جزئیات، دست کلیات را رو می‌کنند. لااقل در بسیاری از موارد! و این یعنی تماشای جزئیاتِ نامرئی شده‌ی زندگی، یک جور راهِ خودشناسی‌ست. برای همین هم، مدت‌هاست که میان روزمرگی‌‌ها، وقتی که ظاهرا همه چیز دارد روالِ عادی و بی‌اهمیت خودش را طی می‌کند، یک نفر بی‌هوا، شبیه به کسی که می‌خواهد مچتان را بگیرد از توی سرم فریاد می‌زند «چرا؟» و جوابی عمیق‌تر و دقیق‌تر از کلیشه‌های همیشگی می‌خواهد.
مثلا چند وقت قبل که می‌خواستم جعبه‌ی «دنبال کنید» را روی قالب وبلاگ بگذارم، از خودم درباره‌ی چرایی‌اش سوال کردم. جواب کلیشه‌ای احتمالا یک چیزی شبیه به این بود: همه همین کار رو می‌کنن. اما واقعیت دقیق‌تر درباره‌ی شخص من، این بود که قرار دادن این جعبه، تلاشی بود برای راحت‌تر کردنِ کار مخاطبِ غیرواقعی در دنبال کردن وبلاگ و افزایش احتمالِ دنبال شدن‌های بیشترِ صرفا نمایشی. چرا که مخاطبی که واقعا مخاطب باشد قاعدتا زحمت وارد کردن آدرس وبلاگم را توی مدیریت وبلاگش به خود می‌دهد.
گرچه با همه‌ی این‌ها، توجه به جزئیات و پرسش درباره‌ی چرایی آن‌ها مادامی که آدمی نتواند با خودش صداقت داشته باشد (چه در جهت مثبت و چه منفی) کار عبثی‌ست.


+ شنیدنی.