کوچکتر که بودم، خیال می‌کردم شبیه به داستا‌ن‌های توی کتاب‌ها و فیلم‌ها، یک روز پاره‌ای از اتفاقات ورق را برمی‌گرداند، قلب آدم‌ها را از نو به تپش می‌اندازد و زندگی Happily ever after خواهد شد. بعدتر، به وقتِ بزرگسالیِ خاکستری، که جادوی خیال دیگر تابِ ضربه‌های مهلک واقعیت را نداشت، پذیرش، سلاحی شد از جنس خودِ واقعیت و علیه آن. پذیرشِ ناتوانیِ آدمی در زدودنِ یک‌به‌یک غم‌ها. یک‌به‌یک سیاهی‌ها. پذیرش آنکه برخی غم‌ها، حل‌ شدنی نیستند؛ حمل شدنی‌اند. شاید تا ابد ..