ویکتور فرانکل در کتاب «انسان در جستجوی معنا» که شامل بخشی از سرگذشتش در اردوگاه‌های کار اجباری و رنج‌هایی‌ست که متحمل شده، توصیفات زیادی از شرایط اسف‌بار زندگی در این اردوگاه‌ها و انواع شکنجه‌های جسمی و روانی بیان می‌کند و گرچه هرکدام از آن‌ها، به تنهایی بسیار دردناکند، اما بخشی که هربار با یادآوری کتاب به ذهنم می‌آید و باعث می‌شود فکر کنم که کتاب در انتقال آن احساس رنج موفق شده این خاطره‌ است:
 


هرگز از یاد نمی‌برم که چگونه یک شب با خُرخُر یکی از زندانیان از خواب پریدم. او ظاهرا گرفتار کابوس شده بود و به شدت دست و پا می‌زد. از آنجا که همیشه، به‌خصوص نسبت به افرادی که رویاهای هراس انگیز می‌دیدند یا هذیان می‌گفتند، حس ترحم داشتم، خواستم او را از خواب بیدار کنم، اما ناگهان دستم را پس کشیدم و به خودم آمدم که آن رویا هرقدر هم که هولناک باشد، به ناگواری و تلخی واقعیت زندگی اردوگاهی پیرامون ما نخواهد بود و من ناآگاهانه می‌خواستم او را از آن رویا به این زندگی رنج‌آور بازگردانم.