میدونی؛ روزای اول بعدِ از دنیا رفتن میم، وقتی خاطرههامون رو مرور میکردم، خودم رو سرزنش میکردم که چرا فلان روز از دستش عصبانی شدم، چرا به خاطر بهمان اشتباهش محکم برخورد کردم و ..
اما دیشب که دوباره یادش افتاده بودم، داشتم فکر میکردم با اینکه خیلی دلم میخواست دوباره بتونه برگرده، اما خودم رو به خاطر هیچ کدوم از عصبانیتهایی که بابتشون حق داشتم سرزنش نمیکنم. میدونی، موضوع اصلا این نیست که اون مرتکب خطای بزرگ یا نابخشودنیای شده باشه، که نشده بود. موضوع اینه که من حق داشتم در اون لحظات، به تناسب اون اتفاقات خشمگین باشم. شاید اگر دنیا یه شانس دیگه بهش میداد و برش میگردوند، تصمیم میگرفتم که از اون به بعد از حقی که دارم صرف نظر کنم؛ ولی این فقط یه انتخاب بود. من موظف نبودم که در برابر خطای دیگران احساسات منفعلی داشته باشم؛ با این استدلال که اونا یه روزی قراره بمیرن.
این روزا دارم فکر میکنم که به دست آوردن توانایی مجزا نگه داشتن احساساتی که توی موقعیت های مختلف داشتی، یه بخش مهم از پروسهی بزرگ شدن و عامل تاثیرگذاری توی انتخاب مسیرت توی دو راهیهای زندگیه. و این تداخل احساسات، فقط مربوط به داستان مرگ آدمها نیست. اما شاید چون این به نوعی سنگینترین اتفاقه، موفقیتت در اون، بتونه تضمین کنندهی موفقیتت در موقعیتهای دیگه هم باشه.