این طور نیست که از نفس غمگین بودن خوشم بیاید؛ اما از پروسه‌ی مدیریت کردن غم‌ها لذت می‌برم و همین خودش کمی از تیرگیِ اصلی غم‌هایم کم می‌کند. راستش اگر عمیق‌تر نگاه کنم، این لذت ناشی از نفس مدیریت غم‌ها نیست؛ بلکه از آن جاست که دارم کاری را می‌کنم که سال‌های سال بلدش نبوده‌ام و به آن‌هایی که از پسش برمی‌آمدند غبطه می‌خورده‌ام. پدرم از آن آدم‌هایی‌ست که نمی‌توانند در یک لحظه‌ی خاص روی چندین تکلیفِ ولو ساده تمرکز کنند. مثلا وقت‌هایی که بخواهد سر میز شام از چیزی حرف بزند، تمام برنجش را بدون خورشت می‌خورد و ابدا هم هیچ مورد مشکوکی توجهش را جلب نمی‌کند. من این تک‌بعدی بودن را از پدرم به ارث برده و تمامی‌اش را در سیستم «غمگین بودن»‌م به‌ کار‌ گرفته بودم. هربار که از چیزی غمگین می‌شدم، امکان تمرکز روی هر بخش دیگری از زندگی را از دست می‌دادم؛ حتی اگر آن بخش، قدمِ پایانیِ رسیدن به هدفی بزرگ در زندگی‌ام بود. این بود که همیشه، آدم‌هایی که در لحظات غم‌بار، قرارهایشان را کنسل نمی‌کردند، کتاب درسی‌شان را پرت نمی‌کردند یک گوشه، برنامه‌ی ورزشی‌شان را بهم نمی‌زدند و .. در نظرم شگفت‌انگیز می‌آمدند. بله، اگر عمیق‌تر نگاه کنم، خوشحالی‌ام از این است که بعد از سال‌ها، دارم غمگین می‌شوم اما روی برنجم، خورشت می‌ریزم.