با وجود کمبود خواب، تموم شب گذشته رو بیدار موندم تا سریالام رو تموم کنم. نزدیکیهای ساعت 6:30 صبح بالاخره تموم شد و رفتم توی تخت. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که برادرم اومد توی اتاقم تا ازم بخواد توی آماده کردن پست صفحهی کاریش بهش کمک کنم. با بیمیلی و درحال غر زدن توی سرم دربارهی اینکه آدمها صبح روز جمعه هم دست از سرت برنمیدارن، بلند شدم، لپتاپ رو روشن کردم و نشستم پای کار. پُست، توی سیننشوندهترین ساعت ممکن آپلود شد. بعد واتسپ رو باز کردم تا پیام سه تا از دوستهام رو جواب بدم. هر سه نفر آنلاین بودن و این شد که تا نیمساعت بین سه تا صفحه چرخیدم و حرف زدم. اختلال واتسپ توی درست نشون دادن زمان فرستادن پیامها عصبیم کرد. مامان از توی آشپزخونه صدا زد برای شام چی درست کنم؟ با مرغ موافقت شد. به طرز عجیبی سرحال بودم اما میدونستم بدنم به خواب نیاز داره. یک لحظه از اتاق رفتم بیرون و خشکم زد. درست وسط یک پدیدهی نجومی بودم! به برادرم گفتم چرا هوا روشن نمیشه؟! و BAM!